با همین خیالها دلخوش بودم. ولی باز، هروقت کربلا میرفتم، باز هم در بین قفسهها دنبال قرانم بودم. تا نمیدانم کدام سال بود که قفسهها یکدست شد و فقط قران و مفاتیحهای خود حرم در آنها بود. اگر زائری قران یا مفاتیحی گم میکرد یا جا میگذاشت، توسط خادمها از قفسهها جمع میشدند. امیدم برای پیدا کردنش، ناامید شد. پیگیر شدم که سرنوشت این قرآنهای رها شده از میمِ مالکیت چه میشود، سرنوشت گمشدگان کربلا را نفهمیدم ولی درباره گمشدگان نجف شنیدم در غرفهای که مرحوم ابوالحسن اصفهانی دفن هستند، جمعآوری میشوند و زائرها میتوانند آنها را با خود ببرند! قرانها و مفاتیحهای گم شده در حرم، مانده در حریم قدسی نجف… یعنی قرآن من هم توسط زائری به شهر و کشور دیگری رفته؟ یعنی دست چه کسی است؟ کجاست؟ از روی آن خوانده میشود یا لب طاقچه مانده است؟ یکبار به آن غرفه رفتم. کتابچههای دعا به فارسی به اردو، قرانهای کوچک بزرگ، مفاتیحهای بدون شیرازه همه جمع شده بودند کنار هم و زائرها براندازشان میکردند برای یادگاری بردن به شهر و دیارشان. آن وسطها نگاهم افتاد به یک قرآن. رنگ جلدش شبیه قرآنِ گمشدهام بود؛ سرمهای. اندازهاش هم تقریبا همان بود؛ کمی بزرگتر. دور تا دور جلدش رفته بود. برَش داشتم، ورق زدم و بوییدمش. انگار قرآن خودم را یافته بودم. قرآنی که چند سالی در حرم مانده بود. دستان زائرین لمسش کرده بود. چشمانشان سطر سطرش را خوانده بود و حالا در دستان من بود و با من راهی شد به ایران. یکبار دیگر به عراق برگشت. به مشهد رفت. شبهای قدر بالای سر رفت. شد قرآن همراهم. انگار پیدایش کرده بودم تا جای قرآن گمشدهام بشود. بماند و همراهیام کند؛ قرآنی که بوی حرم میداد. قرآنی که بوی حرم میدهد.
اذان ظهر که داده میشد، کمکم کارها را جمع میکردیم و میرفتیم برای نهار و نماز. برای تجدیدوضو، دستشویی سمت غرفههای کودک و نوجوان خلوت بود؛ چون درش وسط راهپلهها بود و کمتر کسی از وجودش خبر داشت. هر روز آنجا بود؛ هر روز میدیدمش. گاهی مشغول نظافت، گاهی نشسته بر صندلی و ناظر رفتنوآمدن آدمهای مختلف، و گاهی مشغول غذا خوردن. همانجا. بر روی صندلیاش نزدیکِ در ورودی. آرام مینشست و قاشق قاشق غذایش را میخورد. آرام ولی با چشمانی که آرام نبود. غم بود، شرم بود، نگرانی بود، نمیدانم. اگر از آن دسته آدمهای بادغدغه و مهربان بودم، باید کنارش مینشستم و اگر دلش میخواست کمی با هم حرف میزدیم و از وسط حرفهایش میفهمیدم چرا ناهار را نمیرود بیرون محوطه بخورد؛ اما فقط نگاهش کردم و رد نگاهش و حسی که منتقل میکرد را دریافت کردم. حسی آنقدر عمیق که وادارم کرد از بین آن همه آدمهایی که این یازده روز دیدم و از آن همه اتفاقات مرتبط با کتابی که شاهدش بودم، از او بنویسم. از اویی که نمیشناسمش و شاید در ظاهر هیچ ارتباطی با کتاب نداشته باشد.
چند ماه پیش، گمونم ماه مبارک بود، چند تا پروانه کوچیک تو خونه دیدم؛ پروانههایی که از حبوبات یا خشکبار مونده تولید میشن. دلم براشون سوخت و پیفپاف نزدم. چندتاشون رو با دستم گرفتم و از پنجره آزاد کردم. ولی حالا بعد چند ماه فهمیدم که همونموقع نباید دلم براشون میسوخت و باید کنارههای خونه و کمدها رو پیفپاف میزدم تا همونموقع تخمهایی که کرده بودن از بین بره، تا الان که خیلی زیاد شدن و دارن خونه رو فتح میکنن، مجبور نباشم با مادهی قویتر به جنگشون برم! “اقتل الموذی قبل ان یوذی”
به این فکر میکنم که تو دنیای انسانها هم، همین معادله پابرجاست؟ آدمهای اذیتکننده و چرتوپرتگو رو باید بدون دلسوزی، حذف کرد؟
هویجپلو از غذاهاییه که تو دو سال اخیر باهاشون آشنا شدم و دو سه باری توفیق دست داده و درستش کردم. باعث آشناییمون هم خواهرزادهی تازه ازدواجکردهام بود. یهروز گفت “یه دوست دارم که دوست داره با دوست تو، دوست بشه” گفتم بیجا کرده! با خودم باید دوست بشه. خلاصه اینکه سارا جان منو با جناب هویجپلو آشنا کرد. دوستیمون البته عمیق نیست، یعنی از اون دوست جونجونیها نیستیم که هر هفته دلمون برای هم تنگ بشه و برم جلو گاز و بگم ” بذار یه زنگ بزنم به هویجپلو، دلم براش تنگ شده” دوست معمولیایم، از اونا که دو سه ماه یکبار حال همو میپرسن. خلاصه شما هم اگه دوست دارید با دوست من که دوست داره با دوست شما، دوست بشه، دوست بشید، شماره تلفنش (همون رسپی) این پایین مینویسم.
مرغ رو میشه ریش ریش کرد، میشه مکعب کوچیک؛ فرقی نداره. با پیاز داغ فراوان، تف میدید، به همراه ادویههای دلخواه. من کاری، زردچوبه، نمک، تخم گشنیز و در آخر دمکرده زعفرون میزنم. هویج رو رنده درشت میکنید، رنده ریز نکنید که تو پخت، آب میشه کلا یه نقاط نارنجی میمونه فقط! با کره یا روغن تفت میدید و یک کوچولو شکر بهش اضافه میکنید. بعضیها زرشک و خلال بادوم و پسته هم بهش میزنن که دیگه مجلسی میشه خیلی. برنج رو آبکش میکنید. کف دیگ من چیزی نذاشتم و تهدیگ خود برنج رو دوست داشتم، یه مقدار برنج، یکمقدار هویج و مرغ؛ آروم با هم مخلوط میکنیم و روغن میریزیم و میذاریم دم بکشه و تمام! با دوستم مهربون باشین😉
عماد مغنیهی نوجوان ❤️💛 نوهی شهید عماد مغنیه امروز در تجمع مردم لبنان برای حمایت از فلسطین حضور داشته. خبرنگار ازش میپرسه: تو کوچیکی، اومدی اینجا چیکار؟ عماد میگه: اومدم برم لب مرز و برم فلسطین. خبرنگار: اونجا پر از سربازه، سیمخارداره. عماد: میدونم برای من سخت نیست، پدربزرگم از بیروت تا اینجا رو ازاد کرد. من هم اومدم بقیشو ازاد کنم. خبرنگار: پدربزرگت کیه؟ عماد: عماد مغنیه خبرنگار: اسم خودت چیه؟ عماد: عماد مغنیه
شاید شما هم شنیده باشید که “فلسطینیها از ایرانیها متنفرند” و بعد برایتان سوال شده باشد “چرا” جنگ
رسانهای این روزها گاهی قویتر از جنگ نظامی است. در تمام این سالها
همانقدر که بین ما ایرانیها، تبلیغات ضدفلسطینی کردند، بین آنها هم
تبلیغات ضدایرانی بوده است. ( از خطاهای آشکار و واقعی اینور و آن ور
بگذریم) همین تبلیغات باعث شد برخی از ما نسبت به مساله فلسطین سرد شویم. یا
برخیمان فکر کردیم مساله فلسطین برای جمهوری اسلامی است و چون از نظام
کشورمان خوشمان نمیآمد، نسبت به فلسطین بیتفاوت شدیم. در صورتیکه مسالهی
فلسطین یک موضوع انسانی است و انسانهای آزادیخواه در کل دنیا از آن
حمایت میکنند. (چراییش جای مطرح شدن در این پست ندارد)
مسالهی
قبلهگاه اول و سومین مکان مقدس برای مسلمانها بودن نیز مسالهی اصلی
دیگری برای ماست که باعث میشود برای حفظ آن تلاش کنیم. مبارزه
کردن هم که قطعا میدانید فقط سلاح به دست گرفتن نیست. همین جنگ رسانهای و
انتشار اخبار، خودش یک مبارزه است. چه اگر نبود، برای یک عکس و متن اکانت
بسته و محدود نمیشد. بگذریم. این یک هفته، اکانتهای مختلفی سعی
کردند به پوشش موضوع فلسطین بپردازند. یک مسالهی مهم در فعالیت مجازی برای
فلسطین، دیده شدن است. غیر از آنکه دنبالکنندههای خودتان پستهایتان را
ببینند، اگر فلسطینیها نیز پستهایتان را ببینند، شما یک قدم برای درست
شدن دیدگاه آنها برداشتهاید. شما به یک کاربر مثل خودتان نشان دادید
ایرانیها هم حامیشان هستند. دشمنشان نیستند. فکر میکنید کار کوچکی است؟
ابدا حالا برای آنکه دیدهشوید چه باید کنید؟ عکسهای این پست را ورق بزنید، چند مورد که کمکتان کند را نوشتهام.
من واقعا دوست دارم سرزمین مقدس (قدس) رو از نزدیک ببینم. جدای از بعد مذهبی، یکی از تاریخیترین و پررمز و رازترین مکانهای زمینه. کاش بیاد یه روزی که ما هم بتونیم سفر کنیم به این سرزمین.
یکی از شبکههای تلویزیون، شب قدر یک دختر جوونی رو آورده بود که دربارهی تجربهی همخونه بودنش با یک عضو دماغش در خوابگاهی در ترکیه میگفت. برنامه رو از اواسطش دیدم و انتهای برنامه هم بخاطر تموم شدن زمان، حرفهای دخترک نیمهتمام ماند. همون موقع اسم کتابی که گفت خاطراتم رو نوشتم سرچ کردم و امروز بعد سحر شروع کردم به خوندن و یک ساعته کل کتاب رو خوندم عجیب بود و هولناک دختر جوون ایرانی که برای درس خوندن به ترکیه میره و تو خوابگاه با یک دختر سرتاپامشکیپوش و پوشیده زده همخونه میشه و بعد یک مدت متوجه میشه شیما، همخونهاش، عضو داعشه حتی پرچم سیاه داعش به دیوار زده راوی یک دختر ایرانی شیعه که در اون شهر کاملا غریب و تنهاست، موقعیت هولناکیه، موافقید؟
برگهی سفیدِ کادربندی شده را بینشان پخش
میکردم؛ میخواستم دور از هم بنشینند. اطمینان میدادم نه امتحانی است، نه
نمرهای و نه هیچ ارزشیابی؛ فقط و فقط قرار است هرکس هرآنچه میشنود بکشد.
میخواستم هیچکس با دیگری و حتی با من صحبتی نکند، سوالی نپرسد. خودم هر
جمله را، دوبار یا حتی سه بار تکرار خواهم کرد. آنگاه شروع میکردم. تصویر
کارتونی و سادهی تلویزیونی که برای خود ذخیره کرده بودم را، توصیف میکردم
و میخواستم آنچه از توصیف من میشنوند بر کاغذِ سفید جلویِ رویشان بکشند. “یک
مستطیل بزرگ بکشید. داخل مستطیل با فاصلهی نیم متر یک مستطیل دیگر بکشید.
حالا داخل مستطیل دوم سمت راستش یک مستطیل عمودی بکشید با عرض حدود پنج شش
سانت. حالا …” و همینطور تا آخر تصویر را برایشان شرح میدادم؛ با اندازه، موقعیت، شکل هندسی. توصیفات که تمام میشد، میخواستم برگههایشان را وسط بگذارند و همگی مال بقیه را ببینند. نتیجه خیلی جالب بود. ⬅️ توصیف واحد از دهانِ یک شخص واحد، ولی برداشتها و تصاویر متفاوت. برایشان میگفتم که تمامِ مسیرِ زندگیای که در پیش دارند، همین نقاشی است؛ همین تفاوتها، همین برداشتهای مختلف. خیلی
وقتها از یک حرف واحد، من مفهومی را میفهمم و دیگری مفهوم دیگری را.
آدمها با هم فرق دارند، ادراکشان، فهمشان، آگاهیشان؛ بخاطر شرایط
متفاوتی که داشتهاند فرق دارد. میگفتم در هر موقعیتی که قرار گرفتید،
تصور کنید طرف مقابل در چه شرایطی است؟ شرایطش مثل شماست؟ عقایدش، تفکرش،
تربیتش، اخلاقش، رفتارش مثل شماست؟ قطعا نیست. چون آدمها متفاوت خلق
شدهاند. ممکن است از یک حرف واحد، برداشتهای متفاوتی داشته باشند و
الزاما تفکرشان مثل منِ نوعی نباشد. این را یادتان بماند، در همهی موقعیتهای زندگی. آنگاه زندگی برایتان قابل تحملتر میشود.
اینها را به دانشآموزانم میگفتم، گفتم اینجا هم بنویسم؛ شاید کمک کند که زندگی برای شما هم قابل تحملتر شود؛ زیباتر شود.
انگار
وقتی زمان میگذرد،
غم تهنشین میشود
و سنگینتر…
دو ماه شد که
رفتی بابا
امروز، پُرم از حسهای متفاوت از غم
کل وجودم را غمِ دوماههی رفتن بابا پر کرده و از طرف دیگر تبریکاتِ روز معلمی که امسال نداشتمش، میآید و قلبم را چنگ میزند.