![]() ![]()
طرح جلد بازی
یکی از سرگرمیهایم در سایت گودریدز این است که بروم طرح جلدهای مختلف کتابی که خواندهام (کتاب خارجی ترجمه شده) را ببینم. اینکه در هر کشور و زبانی چه طرح جلدی برای کتابها زدهاند، برایم جالب است. مثلا اینجا را ببینید. همهی طرح جلدهای کتاب “غرور و تعصب” است. یا اینجا طرح جلدهای “بر باد رفته است. جالب است؛ مگر نه؟ ![]() خواندمش؛ یعنی گوش دادمش. کتابی که یکی از عاشقانهترین کتابهای ادبیات انگلیس معرفی میشود ولی من زیاد دوستش نداشتم و عشق واقعی دوطرفهی خاصی در آن پیدا نکردم! بگذریم. عاشق کتاب صوتی شدهام و میتوانم بگویم کتاب کاغذی دست گرفتن و خواندن برایم سخت شده است. کتاب صوتی را در هر وضعیتی که احتیاج به فکر کردن به موضوع دیگری نداشته باشم، گوش میدهم. وقت غذا پختن، نهار خوردن، تمیز کردن خانه، استراحت بعد از ظهر، در ماشین و مترو و حتی در حمام به کمک بلوتوث! شاید بخاطر همین است که کتابهای طولانی و خستهکنندهای مثل دزیره و بلندیهای بادگیر را در کمتر از یک هفته، بصورت صوتی خواندهام؛ آن هم نسخه کامل و نه خلاصه شده آنها را. خلاصه اینکه از این روش جدید کتابخوانیام بسیار راضیام. فقط کاش کتابهای صوتی کمی قیمت کمتری داشت. 🙂 نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۶:۴۳ ق.ظ روز | دیدگاه (۲) ![]() عنوان را که نوشتم چند ثانیهای نگاهش کردم؛ سی و چهار، سی و چهار سال … پن: امسال بعد از این همه سال فهمیدم من در واقع متولد ۲۴ تیر هستم؛ ساعتهای آخر بیست و چهارم دنیا آمدهام و چون کادر بیمارستان فردایش آمدهاند و فرم ولادت را پر کردهاند، تاریخ همان روز را زدهاند. تشکر میکنم از این همه دقت و توجه کادر بیمارستان ![]()
در حیاط دانشگاه راه میرفتم یا در یکی از
کلاسها نشسته بودم، یادم نیست؛ گمانم تو خبرش را برایم آوردی؛ خبر درآمدن
اسممان برای عمرهدانشجویی. چه ذوق و شوقی داشتیم برای رفتن. اسم محبوبه
هم درآمده بود؛ از دانشگاه خودشان. محبوبه را در همایش سراسری قبل از سفر
دیدیم. سه تایی کنار هم نشستیم. اعزام آنها یک هفته زودتر از ما بود.
آخرینباری که محبوبه را دیدم، همان همایش بود. یک ماه بعد از سفرمان
محبوبه پرکشید و رفت… و حالا بعد از سیزده سال، تو رفتی. تو هم مثل
محبوبه بیخبر، ناگهانی، از سرطان لعنتی. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۰:۴۵ ق.ظ روز ۱۹ تیر ۱۳۹۹ | دیدگاه (۰) ![]() فایلهای لپتاپ را مرتب میکردم که به وردی رسیدم با عنوان “کتابهایی که نخریدم” یادم آمد یکی دو سال پیش برای نشریه شیرازه نوشته بودمش و یادم رفته بود اینجا بگذارمش. قضایش را به جا میآورم 🙂 سال هشتاد و دو با همسفر شدن امیرخانی در سفر زاهدان رهبری و چاپ کتاب “داستان سیستان” امیرخانی معروف شد. حتی من او و ارمیایش که سالهای قبل و در دهه هفتاد نوشته بود، بعد از داستان سیستان بیشتر شناخته و خوانده شدند. اگر در جمعهای بچههای کتابخوان بودی و ناو را نخوانده بودی، انگار که هیچ کتابی نخواندی! اصلا مگر میشد ادعای کتابخوانی داشته باشی و مناو را نخوانده باشی! حتی کتابنخوانترین بچه مذهبیها هم برای عقب نماندن از قافله امیرخانی داستان علی و مهتاب را از دوستانشان میپرسیدند. مناو را همان سالها خواندم. از کتابخانه مدرسه امانت گرفتم و خواندم. منی که اکثر کتابهای معروف را میخریدم، هرچه با خود کلنجار رفتم تا مناو را بخرم، موفق نشدم و نخریدم. انگار نیرویی درونی نمیخواست و نمیگذاشت برای این کتاب، هزینه کنم. از کتابخانه گرفتم، خواندم و پسش دادم. حتی بعد از خواندن و خوش آمدن هم راضی به خریدنش نشدم. کتابهای دیگری هم بود که امانت گرفته بودم ولی بعد از خواندن آنقدر دوستشان داشتم که میخواستم در کتابخانهام باشند و خریده بودمشان، ولی مناو را با اینکه دوستش دشاتم ولی باز هم نتوانستم خودم را راضی به خریدش کنم. سال هشتاد و هفت، امیرخانی دوباره با “بیوتن” سر زبانها افتاد. هرچند هیچوقت به موفقیت مناو نرسید، ولی بازار کتاب و کتابخوانی مجدد دچار تبِ امیرخانیخوانی شد. و من باز هم نخریدمش، چراییاش را همچنان نمیدانستم و نمیفهمیدم. همان نیروی درونی همچنان نمیگذاشت هزینهای برای کتابهای امیرخانی بکنم. بیوتن را از دوستم امانت گرفتم و خواندم. اینبار حتی آنقدر دوستش نداشتم که به خرید بعد از خواندنش فکر کنم. چند سال بعد ازدواج کردم. هرچه بلور و بوفه و کریستال نداشتم، کتاب داشتم. دیوار یکی از اتاقها را کردیم کتابخانه و هرکداممان کتابهایمان را از خانه پدری بار کردیم و آوردیم خانه خودمان. کتابها داخل کارتن بودند. کارتنها را باز میکردم و سعی میکردم مرتب و موضوعی در کتابخانه بچینمشان. سراغ کارتن کتابهای همسر رفتم. بیشترشان کتابهای رشته دانشگاه و مرتبط با کارش بودند. سینما، انیمیشن، کامپیوتر. کتابها را دانه دانه درمیآوردم، با پارچهای گردگیریشان میکردم و بعد در قفسه میگذاشتم. غرق شده بودم بین کتابهای ناآشنا و نامانوس؛ از آموزش پیاچپی و برنامه نویسی تا راهنمای فیلمنامهنویسی سیدفیلد که عنوانی آشنا توجهم را جلب کرد! مناو. با لبخند نگاهش کردم، انگار در یک مهمانی با آدمهای کاملا جدید و غریبه باشم و یکدفعه آشنایی دور دیده باشم. برداشتم و ورقش زدم و خاطرات ده سال قبل برایم تداعی شد. میخواستم در قفسه بگذارمش که تازه متوجه کتاب زیریاش شدم. بیوتن بود و بعد ارمیا و بعد نشتنشا. خندیدم، قهقهه زدم. همهشان بودند، همه امیرخانیهایی که سالها از بودنشان در کتابخانهام فرار کرده بودم و حالا با “سیدفیلد” و دیگران، خودشان را مهمان دائمی خانهام کرده بودند. نگاهشان کردم؛ دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم باشد، شما بردی جناب امیرخانی. پارچه را برداشتم و بر تن بیوتن کشیدم. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۶:۰۴ ب.ظ روز ۰۸ تیر ۱۳۹۹ | دیدگاه (۰) ![]()
پیشانی ام را بوسه زد در خواب، هندویی ![]() فردا دوم تیر است؛ دو تیر نود و نه. مدرسه برای من، شریان زندگی بود، راه تنفس، مفری از روزمرگی. چهار سال پیش، گریزان از رسانه و مافیها به مدرسه پناه بردم و فردا میخواهم پناهگاهم را خراب کنم. فردا روز خداحافظیام از مدرسه است. باید اسماعیل و یوسف دیگری پیدا کنم. باید شریان حیات دیگری بیابم. ![]() |