قشم
ما اصولاً عیدنوروزها مسافرت نمیریم؛ چرا؟ بخاطر
شلوغی خیلی زیاد شهرها و جاهای دیدنی و هزینههایی که اصولاً دو سه برابر
وقتهای عادی میشه.
مسافرتهامون یا تابستونه یا دی ماه که فصل امتحانات مدارسه و یک هفتهای تعطیل هستم.
تصمیم
گرفتم این چند روز، بعضی از شهرهایی که رفتم رو اینجا معرفی کنم تا هم
یادگاری بمونه برای خودم هم کمکی باشه به دوستانی که این ایام، به این
شهرها میرن.
اول از همه #قشم زیبا که به نظرم فصل سفر بهش زمستونه؛ پس اگه میتونید زمستون مسافرت برید، قشم رو بذارید برای اون زمان تا واقعاً ازش استفاده کنید.
میدونستید قشم تقریباً هفده برابر #کیش
ه! و سه تا شهر داره؛ پس برای دیدنش حتما با برنامه باشید؛ مکانهای
دیدنیش رو تو نقشه دربیارین و برای دیدنشون با توجه به شرایط خودتون،
برنامه بریزید.
ما شب اول اقامتگاهی تو #روستای_طبل موندیم. طبل تقریباً مرکز جزیره است و نزدیک #جنگل_حرا
حرا رو که دیدیم (عکس اول) به سمت غرب جزیره رفتیم و #تنگه_چاهکوه (عکس دوم) و روستای #گوران و لنجسازی (عکس سوم) #جزیره_هنگام رو دیدیم و بعد به سمت شرق جزیره برگشتیم و جزایر ناز و #غار_خوربس (عکس چهارم) و #دره_ستارگان رو دیدیم (عکس پنجم)
پس
حتماً حتماً بخاطر بزرگی جزیره و فاصله مکانها، جاهایی که دوست دارید
ببینید رو از قبل مشخص کنید؛ مخصوصاً اگه زمانتون محدوده و نمیتونید همه
قشنگیهای جزیره رو ببینید.
اگه زمان داشتیم، #غار_نمکدان و قبرستون قدیمی غرب جزیره و پارک کروکودیلها، دره تندیسها رو هم دوست داشتم، ببینم که متأسفانه نشد.
پن:
اگه با قطار و هواپیما میرید و اونجا ماشین شخصی ندارید، بدانید و آگاه
باشید هزینه حمل و نقل تو قشم، تقریباً بالاست و بهترین حالت اینه که چهار
نفر باشید تا کرایه ماشین به صرفه براتون دربیاد.
پن۲: ما همه مکانهایی که گفتم غیر از جنگل حرا رو تو یکروز دیدیم.
تنگه چاهکوه و دره ستارگان و جنگل حرا رو توصیه میکنم حتما تو لیست دیدنیهاتون بذارید.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۵۰ ب.ظ روز ۲۷ اسفند ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)
هایکوسازی
کلاسهای انشا ما چطوری بود؟ معلم یه موضوع میداد، باید دربارهاش مینوشتیم و هفته بعد چند نفر میرفتن پاتخته و بلند انشایی که خیلی وقتا خودشون ننوشته بودن رو میخوندن. دوباره معلم موضوع میداد تا هفته بعد.
چند ساله، به کتابای درسی کتاب نگارش اضافه شده تا این درس یکمقدار کاربردیتر بشه؛ پیشرفت خوبیه ولی خیلی جای کار داره، اونقدری که منِ معلم نگارش، کتاب رو اصولاً میذارم کنار و طرح درس خودم رو میرم جلو.
از پارسال که معلمِ نگارش شدم، سعی کردم کلاسم متفاوت باشه از اونچه تو ذهنم از کلاسای انشا داشتم؛ سعی کردم در کنار موضوع دادن و تمرین نوشتن که اصلِ کار کلاس نگارشه، موضوعاتی به بچهها یاد بدم که در آینده به دردشون میخوره یا حالت آموزش و بازی باشه براشون.
هفته پیش، درباره هایکو و مینیمالنویسی براشون حرف زدم و بعد رفتیم کتابخونه مدرسه و سعی کردیم با کتابا، هایکو بسازیم 🙂
عکس هایکوها رو میتونید تو صفحه اینستام ببینید
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۵:۵۰ ق.ظ روز ۲۲ اسفند ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۲)
انگریتیچر
داشتم درس میدادم. مدام حرف میزد و حواسش نبود. چندبار ازش سوالی کردم که حواسش رو به کلاس جمع کنم و بدونه من حواسم بهش هست؛ ولی دوباره بعد چند دقیقه یا با بغلدستیش حرف میزد یا میخندید و حواس بقیه رو هم پرت میکرد.
دفعه چهارم دیگه عصبانی شدم؛ بلند گفتم «فلانی! منفی رو برات گذاشتم» و دستم رو بردم به سمت دفترم و انگار که جلو اسمش منفی دارم میذارم، تکونش دادم.
ولی منفی رو نذاشتم. نمیدونم چرا نذاشتم! چون واقعا ناراحت بودم ازش و گرفتن یه منفی رو “حق مسلمش” میدونستم.
ساکت شد دیگه! تا آخر کلاس حرف نزد؛ فقط تو بحث درس شرکت میکرد.
کلاس که تموم شد، اومد طرفم و گفت «خانم مطهری، میشه خواهش کنم منفیام رو پاک کنید! قول میدم خوب باشم از این به بعد»
باهاش حرف زدم؛ بگذریم.
شما که غریبه نیستید، گاهی با خودم میگم خدا منو معلم کرد تا یادم بیاد و بفهمم چه بر سر معلمهام و اعصابشون آوردم که تا زمان دارم برم ازشون حلالیت بطلبم!
خدایا قصورات و نادونیهای ما رو ببخش. قطعاً همین الان هم اشتباهاتی دارم که چند سال بعد، متوجهشون میشم.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۴:۵۵ ب.ظ روز ۲۱ اسفند ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)
آخه تو چقد گشنگی
ای کسانیکه دریای جنوب نرفتهاید، بدانید و آگاه
باشید اکثر صدفها و گوشماهیهای کنار ساحل زنده هستن و یه موجود
چارچنگولی! درونشون داره زندگی میکنه. بیچارهها رو به هوای صدفهای مرده
دریای شمال برندارید که بعد دو دقیقه که سرش رو آورد بیرون ببینه چه خبره،
هم شما وحشت کنید هم اون بدبخت بر اثر جیغ و پرتاب شدنش از دست شما، سکته
کنه و صدفش بشکنه :))
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۵۲ ب.ظ روز ۱۱ اسفند ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)
چرا فاطمه، فاطمه است؟
من فرزند آخر خانواده هستم. قبل از من، خدا به پدر و مادرم چند فرزند دختر دیگر هم داده است. گمانم اولینبار نوجوان بودم که یکی از دوستانم پرسید «چرا اسم تو فاطمه است و پدر و مادرت اسم خواهرهای قبلیات را فاطمه نگذاشتند؟» بعدها هم چند نفر این سوال را پرسیدند و من چرایی رسیدن نام فاطمه به آخرین دختر خانواده را برایشان گفتم.
گفتم که پدربزرگم، یعنی پدرِمادرم، عمهای داشتند به اسم فاطمه. عمه خانم زنده بودند و به اعتقاد و گفته “آقبزرگ” کسی نباید اسمِ نوزادش را اسمی میگذاشت که اسمِ یکی از اعضای در قید حیات خانواده است. خواهرهایم دنیا میآیند و قسمت هرکدام، یکی از القاب «مادرمان» میشود تا من به دنیا میآیم؛ آن زمان هم عمه خانم فوت کرده بود هم آقبزرگ و بابا و مامان، اسم دختر آخرشان را میگذارند فاطمه؛ “سیده فاطمه”
و خوشی همنامی با “حضرتمادر” میشود برای من.
عمه خانمی که هیچگاه ندیدمت، ممنونم که تا قبل از دنیا آمدن من زنده بودی و این نام بزرگ را قسمت من کردی. خدا رحمتت کند
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۵:۴۵ ب.ظ روز ۰۷ اسفند ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)
ما غرک؟
صبح جمعه است. اسنپ گرفتهام از غرب تهران به قلهک.
سریع آماده شدهام و فراموش کردم کتابم را داخل کیفم بگذارم. موبایل هم کمتر از ده درصد شارژ دارد و باید تا برگشت نگهش دارم.
برای من که در مسیرها یا کتاب میخوانم یا مشغول موبایل میشوم، نبود هر دو با هم سخت است، آن هم برای مسیری نسبتاً طولانی.
نگاهم
را به خانههای کنار اتوبان میدوزم تا حوصلهام سر نرود. ناخوداگاه دنبال
پتو و فرش شسته شده بر بامها هستم. تصویری نوستالژیک از اسفند. باید ب
ذهنم یاد بدهم خانهها دیگر ویلایی نیست و کمتر کسی میتواند و “میخواهد”
در خانه فرش و پتو بشوید؛ نباید دنبالشان بگردد، آن هم روی خانههای برِ
اتوبان همت و صدر.
گلدانهای روی بالکنها نظرم را جلب میکنند؛
گلدانهای رنگ و وارنگ که خیلیهایشان خالی است و خشک شده. با خودم میگویم
یادم باشد هفته آخر اسفند، سه گلدان سبز و سفید و قرمزی که “پتوسک”هایم را
درونشان کاشتم، توی ایوان بگذارم؛ ریحان و شاهی هم بکارم. شاید امسال موفق
شوم به نتیجه برسم، پارسال که نتوانستم و خراب شدند.
به رانندگی راننده
توجه میکنم و به تمیز بودن و نبودن ماشینش تا نمرهام، منصفانه باشد. چند
بار سبقت خطرناک میگیرد. بین خطوط هم حرکت نمیکند. اما ماشینش تمیز است و
مرتب. همان ابتدا خواهش کردم گوشیام را به شارژ ماشینش بزند و محترمانه
قبول کرد؛ ولی خیلی بد رانندگی میکند. چهار از پنج باید بدهم.
به پل
طبیعت میرسیم. سعی میکنم تمام آدمهای روی پل را در چند ثانیهای که فرصت
دارم تا ماشین از زیر پل عبور کند، از نظر بگذرانم و نگاهشان کنم. نگاهم
روی زوج جوانی که به نردههای پل تکیه دادهاند و حرف میزنند، قفل
میشود…
به طرح درس فردایم فکر میکنم. به کارهایی که قول دادهام
انجام بدهم ولی فرصت نکردم و بدقول شدهام. به همه چیز فکر میکنم تا فرار
کنم از فکر به جایی که دارم میروم؛ فکر به مصیبتی که برای دوستم افتاده و
دو روز است همراهیام میکند؛ فکر به اینکه چه باید بگویم و چه باید بکنم
وقتی محیا را دیدم …
بگذریم. نمیدانم چرا به اینجا رسیدم. اصلا
نمیخواستم این پست درباره فوت مادر دوستم باشد؛ میخواستم درباره سه ربعی
بدون موبایل و کتاب بنویسم و کارهایی که کردم، ولی نشد؛ نتوانستم. ذهن که
مدام روی موضوعی باشد، ناخودآگاه و مستقیم و غیرمستقیم به همان سمت میرود،
حتی اگر نخواهی.
لطف میکنید برای مادر جوان دوستم فاتحهای بخوانید و برای صبر دخترش، دعا کنید
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۵۴ ق.ظ روز ۰۴ اسفند ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)
خاطراتِ قدیمی
مامان، عاشق تزئینات روی یخچال است. هرجا وسیلهای آهنربایی که بشود به یخچال زد دیده، خریده؛ از بیست-سی سال پیش تا الان.
اهل دور انداختنشان هم نیست. نگه میدارد خاطراتش را
از آن زنهایی است که دوست دارد روی یخچال و فریزرِ آشپزخانهاش پر باشد؛ شلوغ و سرزنده.
هفته پیش که به خانهشان رفتم، یخچال را تمیز کرده بود، همهٔ «یخچالکی» ها را شسته بود. وظیفه علم کردن مجددشان روی یخچال افتاد به من؛ از آلبوم چند عکس قدیمی درآوردم و به یخچال چسباندم تا هروقت آمدیم آشپزخانه، خاطرهبازی کنیم. باقی یخچالکیها را کنار هم چسباندم، همانطور که مامان دوست دارد؛ شلوغ و سرزنده. رسیدم به قدیمیهایشان؛ همانهایی که از کودکی من هم خاطره دارند. قدیمی شدهاند و رنگورو رفته و خراب، ولی مامان دوستشان دارد و میگوید پُرَند از خاطره خوب برایش. میدانم که مامان مخالفت میکند ولی مثل دفعات قبل اصرار میکنم و میگویم «آخه چیه اینا رو نگه داشتین. بریزینشون دور» مامان اما مخالفت میکند؛ همان که میدانستم. دوستشان دارد. میگوید «بزنشون پشت که خیلی دیده نشن» قبلاً هم همانجا بودند؛ یعنی از زمانیکه مهر “قدیمی” بودن بهشان خورد، به دیوار کناری یخچال تبعید شدند که در دید نیست و فقط اگر کسی سراغ کابینتهای کنار یخچال برود، آنها را میبیند.
همانجا میزنمشان؛ دور از دید. در تبعیدگاه. به حکم کهنه و قدیمی شدن ولی دوستداشتنی بودن برای مامان.
چقدر خاطره قدیمی داریم و در کمدهای خانه و کمدهای ذهنمان نگهشان داشتیم. گاهی سراغشان میرویم و زنده میشویم؛ گاهی سراغشان میرویم و اشک میشویم.
گاهی لبخندی میشوند بر لبمان، گاهی مثل سیلیای میشوند بر صورتمان.
مامان دوستداشتنیها را نگه میدارد. کاش من هم میتوانستم
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۳۹ ق.ظ روز ۰۲ اسفند ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)