![]() آخرین نوشتهها![]()
رشتهپلو
هروقت رشته پلو درست میکنم، یاد کربلا و نجف و غذاهایی که تو هتلها میدادن میافتن ? نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۶:۱۰ ب.ظ روز ۲۳ فروردین ۱۳۹۵ | دیدگاه (۰) ![]() بچه که بودم، یعنی حول و حوش هفت هشت سالگی، وقتی قم میرفتیم، تمام ذوقم این بود که وقتی حرم رفتیم و مادرم در قسمت زنانه جایی انتخاب میکرد و مینشست به دعا خواندن و مطمئن میشدم تا نیم ساعت دیگر همینجا نشسته، بلند شوم و بروم قسمت مردانه، جایی که مراجع بزرگ، که آن زمان فقط دو سه نفرشان فوت کرده بودند، دفن بودند؛ آن موقعها این قسمت از حرم با اینکه مردانه بود ولی منعی برای ورود خانمها نداشت. شادمانه میرفتم کنار قبر شهید مطهری که آن زمان سهم من از نظام حقوق زن و فلسفه و روش رئالیسم و ده و صد گفتار، فقط نگاه کردنِ کتابهای کتابخانه پدر بود و گاهی شنیدنِ داستانهای داستانِ راستان؛ و این علاقهی خاص به ایشان شاید بخاطر همفامیلی بودنم با ایشان بود. با چند قدم فاصله، قبر یکی از دوستانمان بود که همیشه با عنوانِ بابایِ فلانی، که فرزندِ کوچکش دوست آن روزگارم بود، صدایش میکردم؛ کنار قبرشان مینشستم و فاتحه میخواندم و درباره بازیها و دعواهایی که با فرزندشان میکردم برایشان حرف میزدم! یادم است همیشه از حضرت معصومه با همان زبان کودکیام عذرخواهی میکردم که زمان بیشتری کنار این قبور مینشینم و حرف میزنم و کمتر کنار مادر مینشینم و زیارت و دعا میخوانم! شاید حدود بیست سال گذشت و بخاطر قانون جدید حرم که آن قسمت فقط مخصوص آقایان شد و فقط یک ساعت خاص در بعدازظهر به خانمها اجازه ورود میدادند، دیگر نتوانستم قسمت محبوب حرم را ببینم و بنشینم و حرف بزنم! فقط گاهی از کنار درب شیشهای کنار قبر آیه الله بروجردی به ستونها خیره میشدم و فاتحهای میخواندم؛ تا چندهفته پیش که بالاخره ساعتی که خانمها اجازه ورود دارند در حرم بودم و توانستم پای در قسمت محبوبم بگذارم. در این بیست سال هم من بزرگ شدم و هم علمای بیشتری فوت کردند و در همان قسمت دفن شده بودند. خادمها گفته بودند ساعت یک و نیم خانمها اجازه ورود دارند و من از ده دقیقه قبلتر آنجا بودم! وقتی درب را باز کردند، مستقیم به سمت ستونهای عقب رفتم! مثل کسی که بعد بیست سال به دیدن اقوام و دوستانش میرود و از دیدن هرکدام ذوقزده میشود، بین قبرها و ستونها میچرخیدم و فاتحه میخواندم و لبخند میزدم! احساس میکردم بعد از سالها به دیدن عزیزانم رفتهام، عیددیدنی با اموات! گیر کرده بودم بین حس کودکانهام که بیدار شده و تمام خاطرات دو دهه قبل را برایم زنده کرده بود و دوست داشت مثل قبل بنشیند کنار قبر پدر دوستش و حرف بزند و بعد شادمانه بدود سمت دیگر حرم و زیر نگاه و خنده دیگران قبر شهید مطهری را ببوسد؛ و حس یک زن سی ساله که باید متین و آرام راه برود و فاتحه بخواند و یکجا بنشیند و قران دست بگیرد و بعد از تمام کردن “یس” کیفش را بگیرد دستش و برود! در کنار اینها حس کشف و برای اولینبار ایستادن بالای قبر علمایی که میشناختم و فقط خبر فوتشان را در این سالها شنیده بودم را اضافه کنید … سهم ذوق کودکانهام را به نگاه و لبخندم سپردم و سهم سنگین بودن زنانهام را به پاها و حرکاتم. دوست داشتم کسی آنجا بود تا برایش تعریف کنم و حرف بزنم! از علت لبخندم و شادی چشمهایم بگویم؛ بگویم بخاطر زنده شدن خاطرات کودکیام خوشحالم، از اینکه بعد مدتها توانستهام جایی بروم که بخشی از خاطره خوش کودکیام را ساخته است شادم؛ تمام حرفهایم را جمع کردم و بعد از ده دقیقه که احمد را در صحن حرم دیدم، برایش گفتم؛ همه حس و حال عیددیدنی امسال را … نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۰۵ ق.ظ روز ۰۸ فروردین ۱۳۹۵ | دیدگاه (۲) ![]() |