![]() ![]()
طهران – تهران
هفت و نیم صبح است. – مترو؛ ایستگاه انقلاب، سواری تا ولیعصر شلوغ ترین ساعت مترو است پس بی خیالش میشوم و اتوبوس تندرو را به خاطر سرعت و حرکت در خط ویژه اش انتخاب میکنم. به حساب خودم بهترین و سریع ترین راه را انتخاب کرده ام ولی … زهی خیال باطل اتوبوس های تندرو، سریع و تند! می آیند و در ایستگاه توقف میکنند، مسافر پیاده میشود و دو برابر تعداد پیاده شده سوار !!! نیم ساعت است در ایستگاه ایستاده ام و هنوز دوازده نفر جلوتر از من ایستاده اند. بی خیال اتوبوس شوم و ادامه ی راه !!! را با مترو بروم؟ وقتی موفق به سوار شدن میشوم، احساس فاتح پیروزی را دارم که به هر سختی به مطلوبش رسیده. ساعت نه است که به میدان ولیعصر میرسم. به این نتیجه رسیده ام مدیریت زمان در تهران، مخصوصا ساعت های شلوغ و پر رفت و امدش، چندان توفیری ندارد.در تهران این تو نیستی که زمان را مدیریت میکنی، زمان تو را مدیریت میکند. رئیس جمهور طرح خروج پنج میلیون جمعیت شهر تهران را میدهد و تسهیلات وام و یارانه و زمین و شغل را در قبالش بیان میکند ولی همه ی نیاز مردم در شهرستان ها همین است؟ خانمی در اتوبوس میگفت :”همین تسهیلات تهران را در شهرها بگذارند ما همه به شهرمان برمیگردیم، خیلی هم راحت تر هستیم در شهر خودمان” شاید شغل بهتر و حقوق بیشتر علت اول مهاجرت به تهران باشد ولی علت ناقصه است… من نه اقتصاد دان و شهرساز و جامعه شناس هستم نه آدم سیاسی که بخواهم دولت را نقد کنم. گاهی خسته میشوی از تهران و دلت برای طهران تنگ میشود
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۰۳ ب.ظ روز ۳۱ فروردین ۱۳۸۹ | دیدگاه (۰) ![]() علی آقا امروز باید برود مهدکودک. چهار ماه و بیست و هشت روزش است. باید از مادر جدا شود و هر روز از هفت صبح تا حدود چهار بعد از ظهر، در مهدکودک و با مربی سیر کند. شیرخشک، رفتار نچندان مهربانانه و مادرانه مربی، محیط جدید و ناآشنا و از همه بدتر نبودن مادر کنارش. برایش بمیرم… زندگی در طهران در قرن بیست و یک… توقع بیشتری هم نمیرود. لعنت بر فمینیسمها که برای پیدا کردن وجه اجتماعی برای زنان، مهدکودک را ساختند. چه گناهی کردند کودکان امروزی…. علی خیلی کوچک است… فقط پنج ماه دارد… ولی… کاش لااقل قانون شش ماه مرخصی زایمان، در محل کار خواهرم اجرا میشد. یعنی من هم روزی مجبور میشوم کودک نوزادم را به مهد بفرستم؟ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۵۷ ب.ظ روز ۲۱ فروردین ۱۳۸۹ | دیدگاه (۰) ![]() قبل از سفر، خبر امدن آقا را میدانستم و شاید یکی از دلیلهای رفتنم به این سفر، همین دیدار بود. ولی روز و وقتش را نمیدانستم و از ابتدای سفر منتظر خبر جدید بودم. روز سوم سفر بود؛ غروب را در شلمچه بودیم و بعد از نماز سوار بر اتوبوسها آمادهٔ حرکت، که مسئول اردو، خبر دیدار فردا با رهبری را داد. خوشحالی و بهت بچهها – مخصوصا کسانی که تا به حال اقا را از نردیک ندیده بودند – برایم زیبا بود. گفتند ساعت چهار ونیم باید بیدار شویم و راه بیافتیم و این حرف باعث شد اکثر بچهها فکر کنیم دیدار خصوصی با آقا داریم و خوشحالیمان مضاعف شود. دیدار مقام ره بری با فعالین نت و وبلاگ نویسان. حرکت کردیم به سمت یادمان فتح المبین و منطقهٔ عملیاتی دشت عباس مسئولین اردو چندین بار تذکر دادند که موبایل و دوربین و وسائل غیر ضروری نیاوریم – خودمان و لباس تنمان – از خاطرهٔ دیدارهای تهران و بیت، حتی خودکار و کاغذ را هم در کیف گذاشتم و راه افتادم سمت یادمان. نمیدانم چرا هنوز امید داشتم دیدار خصوصی باشد؛ حداقل ما هشتاد نفر باشیم با دو سه کاروان دیگر. ولی جمعیت ورودی گشت را که دیدم کامل امیدم ناامید شد. از دو گشت – که در مقایسه با گشتهای تهران، آماتور بودند!!! – گذشتیم، ساعت هشت بود و هنوز جمعیت زیادی نیامده بود. با جایگاه فاصلهٔ خیلی زیادی نداشتیم و خوشحال از این قضیه. به خودم میگفتم ایندفعه دیگر داستان مهر ماه و دیدار اقا با بانوان تکرار نمیشود ولی… ***صدای مردانه و با اقتداری از قسمت مردانه میآید ولی صحبتهایشان مفهوم نیست. سعی میکنم بشنوم ولی همهمهٔ جمعیت اجازه نمیدهد. جمعیت کم کم زیاد میشود. کاروانهای راهیان نور و بیشتر از انان مردم بومی منطقه در سفرهای اردوئی کمتر فرصت صحبت و دیدن مردمان بومی منطقه پیش میاید و این فرصت خوبی بود برای آشنائی با مردمان خوزستان. البته بخاطر صبح زود بودن، کمتر حوصلهٔ صحبت داشتند و البته شوق دیدار آقا، اجازهٔ تفکر به چیزهای دیگر را گرفته بود. ***ساعت میگذشت و انتظار مردم منتظر بیشتر میشد. هوا خنک است و اذیت نمیکند و نم نم بارانی که برای لحظاتی آمد، مطبوع ترش میکند. یاد مازندران افتادم و سخنرانی آقا، که هنوز هم وقتی گوش میدهم بدنم میلرزد. ***خادمین خانم اصرار دارند که همه باید بنشینند و هیچ کس ایستاده نباشد تا نظم جمعیت حفظ شود. فکر میکنم کاش موقع ورود آقا هم بتوان نظم را کنترل کنند. زن پا به سن گذاشتهای وسط جمعیت ایستاده و ارتوروز پایش را بهانه کرده برای ننشستن. بندهٔ خدا را مجبور میکنند کنار میلهها بیاید و آنجا بنشیند. معلوم است ناراحت است و ناراضی. ***در قسمت خانمها یک جایگاه برای فیلمبردار تعبیه شده و در قسمت آقایان تا جائی که دیدم دو جایگاه؛ فیلمبردارها که در جایشان مسقر میشوند، امیدوار میشویم که به زودی آقا میآیند. ولی یعد از گذشت یک ساعت، فیلمبردار هم بر مکان چوبی تعبیه شده برایش مینشیند تا خستگی در کند. ***فردی پشت جایگاه میاید و شروع به خواندن قران میکند و بعد از آن سخنرانی نیم ساعته سردار محبی دربارهٔ منطقه و عملیات فتح المبین و روایتگری از زمان جنگ و خاطرات ان زمان. ***خورشید خوزستان خودش را حسابی نشان داده و تحمل مردم منتظر – البته مسافران وگرنه مردم خونگرم خوزستان که عادت دارند و مثل ما کم طاقت نیستند – با گرمای زیاد هوا دیگر سر امده. همه منتظر اعلام ورود ره بر هستند. ***نمیدانم چه میشود که جمعیت تصور میکند اقا آمدهاند، جمعیت از عقب بلند میشوند و موج وار سرریز میشوند به قسمت جلو. مجبور میشویم برای له نشدن زیر دست و پا بلند شوم. اصرارها برای اینکه جمعیت جلو نیاید و جای نشستن باقی بگذارند بیفایده است. گردبادهایی هستند که به غیرت درآمدهاند حتما. ***نمیتوانم رفتار مردم را در ذهنم هضم کنم. از طرفی این هول دادنها حق الناس است و غیر اخلاقی و از طرف دیگر شوق دیدن آقا برای مردم – که خیلیها بار اولشان بود –… پارادوکسی که هیچ وقت برایم حل نمیشود. دخترکی پانزده شانزده ساله سعی میکند خودش را از بین جمعیت به ردیفهای جلو برساند. صدای اعتراض چند نفر بلند شد و از همه قاطعتر خانمی که یک ضربهٔ دست به پشت دخترک میزند و میگوید، مثلا امدهای زیارت، اخلاقت را درست کن. ***برای آرام کردن جمعیت، لیدر از پشت بلندگو شعار میدهد و خانمها و آقایان تکرار. از اقایانی که از میله بالا رفتهاند و به بلندگوها تکیه دادهاند، میخواهند که پائین باییند تا خدائی نکرده، برای سیستم صوتی مشکلی پیش نیاید. ***نمیدانم استرس بود یا کلافگی و گرما که هر نیم ساعت یکبار از دوستم ساعت را میپرسم؟ آخرین بار ولی حدود یازده و نیم بود که چهار هلیکوپتر از سمت راست آسمان دیده شدند و در منتهی الیه شمال از دید ناپدید. حساب کردم زمان پیاده شدن از هلیکوپتر و سوار بر ماشین از آن نقطه تا اینجا آمدن، حدود یک ربعی حتما طول میکشد. دختر سیاه چرده کنار دستم پرسید: یعنی از تهران با هلیکوپتر میان؟ خیلی طول میکشه که. ***جمعیت دیگر حتی با شعارها هم آرام نمیشود و صبر چند ساعتهشان با دیدن هلیکوپترها تمام شده است. ساعت نزدیک دوازده است که پردهٔ پشت سن کنار میرود و مقام معظم ره بری در جایگاه ظاهر شدند. همراه امام جمعهٔ اهواز اقای جزائری، سردار رحیم صفوی، سردار عزیز جعفری و سردار سید محمد باقرزاده!!! و چند نفر دیگر که نمیشناختمشان. جمعیت شور گرفته. یکی شعار میدهد یکی گریه میکند. یکی دست تکان میدهد. دیگری سعی میکند از بین جمعیت راهی پیدا کند و چند لحظه آقا را ببیند. بعد از ده دقیقهای شعار دادن و شروع صحبتهای آقا سعی کردیم جمعیت را بنشانیم ولی… ازدحام در ردیفهای جلو آنقدر زیاد بود که جای نشستنی باقی نگذاشته بود. جمعیت روی پا ایستاده و سعی میکردند! به صحبتها گوش دهند. ***در ردیفهای عقب جائی برای نشستن پیدا کردم و روی سنگهای کمی باران خورده نشستم و سعی کردم از بین همهمهای که هنوز کم و بیش در بین جمعیت بود به سخنان گوش دهم. باز هم پارادوکس سراغم امد. بعضی از مردم که فقط به فکر دیدن چند لحظهای آقا بودند و از بقیه میخواستند کنار بروند تا انها هم آقا را ببینند، ولی زمان صحبتهای آقا شروع کردند به صحبت باخودشان. فقط دیدن شخص مهم است یا شنیدن حرفهایش هم مهم است؟ شنیدن فقط و نه حتی گوش دادن *** «آن کسى که کشور شما را نجات داد، همین جوانهاى فداکار و مبارز بودند؛ همین بسیج، همین ارتش، همین سپاه، همین رزمندگان فداکار، که امروز هم بازماندگان آنها در مناطق گوناگونى از کشور حضور دارند؛ بعضى از آنها هم به شهادت رسیدهاند؛ «فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلا.» شنیدن آیهٔ مورد علاقهام در بین سخنرانی آقا، آرامش خاصی برایم داشت. آرامشی که همیشه با شنیدن این آیه احساس میکنم و البته شنیدنش از زبان ره بر حس دیگری داشت. ***وقتی آقا فرمودند: «ملت ایران نشان داد که در جنگ عرصههاى سیاسى و امنیتى، بصیرتش و ایستادگىاش از ایستادگى در جنگ نظامى کمتر نیست. لذا جوانهاى ما بحمداللَّه جوانهاى لایق، ساخته و پرداختهاى هستند که باید به این مقدار هم اکتفا نکنند؛ همت مضاعف، کار مضاعف. همتتان را بلند کنید. ملت ایران باید عقبافتادگىهاى دورانهاى طولانى استبداد در این کشور و دخالت خارجى و نفوذ خارجى را جبران کند. بنده اطمینان راسخ دارم به اینکه جوان امروزِ کشور عزیزِ ما در سطح عالم، کمنظیر یا بىنظیر است. و این، نوید آیندهى کشور است» میدانستم خطاب مستقیم به ماست و با خودم فکر کردم کاش دیدار خصوصی بود. ***صحبتها که تمام شد دوباره همان شور و شعارهای بیست دقیقهٔ قبل شروع شد. همه میخواستند ره برشان را بدرقه کنند. آقا مثل همیشه دستشان را بلند کردند و رو به جمعیت با خندهای بر لب، نگاه میکردند. دستم را بلند کردم تا من هم خداحافظی کنم… ره برم خوش آمدی آقا که رفتند نگاه کردم به دور و برم. خیلیها نشسته بودند و برای اقا نامه مینوشتند. خیلی دوست داشتم نامهها را بخوانم. نامههایی که همه از دلهای پاک نوشته میشد. چند نفری هنوز گریه میکردند و در بهت دیدار آقا بودند. چند نفری دنبال لنگه کفش و دمپائی و حتی جورابشان بودند که در فشار جمعیت از پایشان در امده و گم شده بود. قالبهای یخ به اندازهٔ کف دست، در دست بعضیها بود و از شدت گرما آن را بر دهانشان گذاشته بودند. جمعیت شرکت کننده انقدر زیاد بود که ماشینها در ترافیک خارج شدن از منطقه مانده بودند. ظهر بود و اذان تصمیم بر ماندن در منطقه و خواندن نماز و خوردن ناهار در حسینیه شد. ولی بعد از پرس و جو و حتی پیگیری با مسئولین، پلمپ درهای حسینیه باز نشد و مهمان هشت شهید گمنام شدیم. زیارتمان قبول ۱- آخرین باری که آقا به خوزستان و مناطق جنگی سفر کرده بودند فروردین هشتاد و پنج بود که در دهلاویه سخنرانی کردند، چهار سال قبلش نیز فروردین هشتاد و یک در دوکوهه و سه سال قبلتر فروردین هفتاد و هشت در شلمچه و نخستین بار اسفند هفتاد و پنج در هویزه ۲- اگر هنوز صحبت های آقا را نخوانده اید از اینجا و اگر میخواهید بشنوید اینجا و اگر میخواهید ببینید اینجا میتوانید پیدا کنید
آقا، آقا در جبهه، آیه الله خامنهای، استقبال رهبري، بیانات آقا، حاشیههای دیدارهای رهبری، راهیان نور، رهبری، سفرهای رهبر، مقام معظم رهبری نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۱۴ ب.ظ روز ۱۵ فروردین ۱۳۸۹ | دیدگاه (۰) ![]() عراقی ها، مین های ضد تانک را با انواع مین های ضد نفر محافظت می کردند تا اگر کسی برای خنثی سازی ضد تانک ها نزدیک شود بر روی مین ضد نفر برود و منفجر شود. منطقه ای بین قصر شیرین و گیلان غرب بود که دو سالی از آزاد سازی آن جا گذشته بود و باران ، مین ها را در زمین فرو برده بود؛ لذا کشف مین به کمک سرنیزه در آن زمین سخت، بسی دشوار بود. تا به خودمان آمدیم متوجه شدیم که مساحتی حدود دو متر مربع را شخم زده ایم ولی از مین خبری نبود. این بار بیل نظامی را برداشتیم و به کمک آن این سطح را در عمق بیشتری کندیم،اما از مین خبری نبود . حسن که همیشه به کار های خارق العاده معروف بود گفت : اصلا در این عمق اگر مینی هم مانده باشد دیگر منفجر نمی شود . و برای اثبات ادعای خود یکی از مین های گوجه ای را بدون چاشنی در آن عمق کاشت و خاکها را بر روی آن ریخت و با پا روی آن پرید تا ببیند آیا در این عمق خاک ماسوره مین عمل می کند یا نه ؟
جبهه، جنگ، جنگ ایران و عراق، جنگ تحمیلی، خاطرات تخریبچی، خاطرات جبهه، داداشی، دفاع مقدس، کولهپشتی، هفته دفاع مقدس نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۲۸ ب.ظ روز ۰۸ فروردین ۱۳۸۹ | دیدگاه (۰) ![]() |