![]() ![]()
سفر نوروزی به داستان با زهرا و سعاد و سها
وقتی فکر میکنم به تنها بودن موقع تحویل سال نو، دلم میگیره مثل همهٔ آدمها. ولی میدونم اگه روزی در چنین موقعیتی باشم خودم را بازندهٔ ثانیهها نمیکنم و نمیذارم مکان و موقعیت لحظههای سال نو را ازم بگیرند. میشینم آلبوم عکسهایم را ورق میزنم و به لحظههای شاد در کنار خانواده بودن نگاه میکنم و لبخند میزنم به زندگی، چای میریزم برای خودم و به صفحهٔ تلویزیون نگاه میکنم و شاید چندین کار دیگر که به ذهنم برسد برای مبارزه با تنهایی. میتوانم شروع به خواندن کتابهایی کنم که تصمیم به خواندنشان در سال جدید داشتهام یا کتابهایی که قبلا خواندهام را دوباره مرور کنم و با شخصیتهایشان پرواز ایدهٔ خوبیست…. پر کردن لحظات تنهاییام با شخصیتهای دوست داشتنی داستانها باید در شصت ثانیه دوست تخیلیام را انتخاب کنم و سیزده روز تعطیلیام را کنار او سر کنم. بروم در کنار زهرا حسینی «دا»؟ که وقتی کتاب را میخواندم لحظه به لحظه خودم را به جایش تصور میکردم. بروم کمکش در مرده شور خانهٔ جنت آباد. شبها سگهای اطراف قبرستان را دور کنیم تا به جنازهٔ شهیدان آسیبی نرسانند.. با هم برویم خط مقدم کمک مجروحین. برویم به دنبال جنازهها در کوچهها و خیابانهای شهر… کنارش بنشینم و برایم از سختیها و دردهایش بگوید. از شهادت پدرش، علی، دوستانش. دلم برای سعاد تنگ شده، چه میکند با «شارون و مادر شوهرم» بنشینم در بالکن خانه و چای بخوریم و به حرفها و ایرادهای ماری گوش دهیم. ماری برایم از گلدان بگونیایی که سعاد در عید پاک برایش خریده بود بگوید و از خانه و زندگیاش در یافا که مجبور شده بود از آن بگریزد راستی سعاد، شنیدهام انتفاضهٔ سومتان شکل گرفته است. راست میگویند؟ احساس میکنم سعاد از کنارم رفته است… لبنان نزدیک است بروم کنار سها در «زندگیام برای لبنان» تو هم در رنج بودی و عذاب. باید زندگی کرد و بود. خدا خودش گفته «خلق الانسان فی کبد» نمیدانم زهرا و سعاد و سها چقدر به من شبیه هستند و چقدر میتوانم در آینده شبیهشان باشم ولی ترجیح میدهم لحظههای تنهایی نوروزیام را با آنان همراه شوم و از انها حماسه یاد بگیرم. ۱- قانون یک را سرپیچی کردم و فقط به یک داستان نرفتم. واقعا سخت بود انتخاب. تا همین جا هم خیلیها را سانسور کردم و فقط به همین سه خانم قناعت کردم و اگر میتوانستم بیشتر بنویسم حتما ناصر «سفر به گرای صد و هشتاد درجه»، ارمیای «بیو تن»، مریم «هزار خورشید تابان» و……. را هم به مهمانی تخیلم میآوردم. سال نو مبارک بعد از تحریر: این را یادم رفت بگویم که اگر قرار بود با «دل» به کتابی سفر میکردم، همراه سید مهدی شجاعی و کتاب «پدر، عشق، پسر» میشدم. بازی وبلاگی، خانه کتاب اشا، دا، زندگی ام برای لبنان، شارون و مادرشوهرم، کتاب، کتابخوانی، معرفی کتاب، موج وبلاگی نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱:۳۲ ب.ظ روز ۲۸ اسفند ۱۳۸۸ | دیدگاه (۰) ![]() پارسال همین روزها ی اسفند ماه بود که در وبلاگم مطلبی نوشتم دربارهٔ نمایشگاه مواد غذائی در مصلی امسال قصد رفتن به این نمایشگاه را نداشتم ولی بر حسب اتفاق، گذرم به انجا افتاد. سه روز پیش (جمعه) بود که ــمریمــ پیامک زد که بریم نمایشگاه مصلی، اول فکر کردم همین نمایشگاه مواد غذایی منظورشه و راستش کمی تعجب کردم ولی بعد فهمیدم منظورش نمایشگاه طلیعه ظهوره که با موضوع مهدویت در مصلی برگزار شده بود زمانی که به مترو شهید بهشتی رسیدم تا وقتی ــمریمــ برسد را غنیمت دونستم و برای کنجکاوی از وضعیت امسال نمایشگاه هم که شده وارد غرفههای سرپوشیدهای شدم که همان ابتدای ورودی مصلی زده شده بود و مثل پارسال شرکتهای مختلف مخصوص ارائه و فروش محصولاتشان بودند. وضعیت همان وضعیت پارسال بود، همان راهروهای تنگ که با ازدحام شدید جمعیت مشتاق برای خرید، راه رفتن معمولی را هم غیر ممکن کرده بود – نفهمیدم حال که مصلی! تبدیل به فروشگاه شده، چرا از فضای بیشتری برای برپایی غرفهها استفاده نمیکنند که این ازدحام و شلوغی کمتر اتفاق بیافتد – ناخودآگاه یاد مکه افتادم و جرم تلصیق همان خوردنها و تست کردنها، همان اسرافها و وسوسه برای خرید بیشتر مریم که رسید از آن محیط بیرون آمدم و از محیط باز مصلی رفتیم به سمت ساختمان اصلی و محل نمایشگاه طلیعه ظهور تقلیل جمعیت بازدید کننده نمایشگاه طلیعه ظهور نسبت به نمایشگاه مواد غذایی کاملا مشهود بود. شاید به خاطر تبلیغات بسیار کم و محدود این اولین!!! نمایشگاه با موضوع مهدویت بود یا به خاطر دغدغههای فکری متفاوت مردم یا اغنای زیاد مردم در زمینه مهدویت یا مسائل بد اقتصادی یا وضعیت اسفناک فرهنگی کشور یا… -شاید یکی از قاصرها خود من باشم – موسسه موعود، آینده روشن، مهدی موعود و دیگر موسسات و انجمنهایی که با موضوع مهدویت کار میکنند در نمایشگاه غرفه داشتند. کتب و مجلات و نرم افزارهای مرتبط با موضوع مهدویت، ارائه گزارش از کلاسها و کارگاههای مهدویت در ماههای گذشته و برنامهٔ کارگاههای پیش رو، غرفه غرب و مهدویت، غرفه فرقههای انحرافی، غرفه عرفانهای نوپدید و از همه مهمتر غرفه کودک و نوجوان بخشهای مختلف این اولین نمایشگاه مهدویت را تشکیل میدادند. منتظر اذان مغرب بودم؛ و عملکرد مسئولین و غرفه داران این نمایشگاه چیزی که انتظارش را داشتم هم اتفاق افتاد، تمامی غرفهها به مدت بیست دقیقه تعطیل شد برای اقامهٔ نماز قرار گرفتن در چنین محیطی – هرچند به مدت سه چهار ساعت – که همهٔ ادمهایش و همهٔ آنچه که در آن است، از کتاب و مجله ونرم افزار بگیر تا بازی بچهها در غرفه کودکان و حتی آدمی که به جای پوشیدن لباس میکی موس و دست دادن با بچهها برای ترغیب آنها برای رفتن به غرفهٔ کودکان، لباس نارنجی از یک خورشید! پوشیده بود، دربارهٔ یک موضوع باشند و حول یک هدف بچرخند، تلنگری برایم بود. برای من ی که خود را منتظر میدانم. که آیا واقعا منتظر هستم؟ این همه حرف برای گفتن این همه کار برای کردن این همه مسئولیت و بار امانت به قول «علی لیث» در فیلم سیصد و سیزده Are we prepared for his coming؟ این اولین نمایشگاه طلیعهٔ ظهور با آنکه تبلیغات گسترده و عمومی چندانی نداشت و خیلی دیر بعد از سی سال، برگزار شد و با وجود تمام کمبودها و نقصها در غرفهها و ارائه دهندهها، ولی باز هم جای شکر داشت و امیدواری برای بهتر شدن نمایشگاههای بعدی. نه سال دیگر که ان شالله ماههای دیگر ![]() دیشب نشسته بودم و آلبوم عکس هام را نگاه میکردم. عکسهایی را که سالهای قبل با دوربینهای معمولی میگرفتیم و حداکثر اجازه گرفتن سی و شش تا عکس را بهمان میداد که گاهی با ارفاق به سی و هشت تا میرسید- و چقدر خوشحال میشدیم که حلقه فیلممان دو تا بیشتر جا دارد. آن سالها باید صحنههایی را که میخواستیم عکس بگیریم، گلچین میکردیم و بهترین زاویه را انتخاب میکردیم و عکس را میگرفتیم چون در گرفتن عکس محدودیت بود. گاهی بعد از چاپ شدن عکسها میفهمیدیم از سی و هشت تا عکسی که گرفتیم، سی و چهار تاش چاپ شده و در نگاتیوها میگشتیم دنبال عکسهای سوخته و حسرت میخوردیم برای ندیدن و ثبت نشدن آن صحنه وقتی قیافهمان را میدیدم که در عکسها هچل هفت افتاده و فحش میدادیم به زمین و زمان و اینکه کاش موقع گرفتن عکس، میشد قیافه خودمان را میدیدم مقایسه کردم آن زمان و آن دوربینها را با دوربینهای دیجیتال امروزی که تعداد عکس هاش بنابر وضعیت حافظه مموری کارت دوربین بالا میرود و هیچ عکس سوختهای در آنها وجود ندارد چون همان لحظه عکس را میبینی و اگر خوشت نیامد یا قیافهات در عکس زیبا نیافتاده باشد، سریع دلیت میکنی و یک عکس جدید میگیری انتظاری هم قرار نیست برای دیدن و چاپ شدن عکس بکشی ولی آن زمان با همهٔ محدودیتها و امکانات کمتر ازحالش، شیرین بود آن انتظار کشیدنهای گاهی چند روزه برای دیدن عکسها، آن حس شیرین بیشتر جا داشتن نگاتیو فیلم، حتی لحظه فهمیدن سوختن عکسهای زیبا، همهشان لذت بخش بود و قشنگ حسهایی که الان با دوربین دیجیتال قابل رویت نیست. حتی این دوربینهای دیجیتال، لذت دیدن و ورق زدن آلبوم را هم ازمان گرفته و به جایش دیدن عکسها در کامپیوتر و تلویزیون را بهمان داده، چیزی که به نظر من اصلا قابل مقایسه با دیدن عکسهای آلبوم نیست (کمتر پیش میآید که همه عکسهای دیجیتال را چاپ کنیم مگر عکسهای خاص) چند سال بعد که میخواهیم عکسهای دوران جوانیمان را به فرزندان یا نوههایمان نشان دهیم باید انبوه سی دی و دی وی دیهای محتوی عکسهایمان را در کامپیوتر (شاید هم وسیلهٔ جدیدی که در سالهای بعد اختراع میشود) بگذاریم و به آنها نشان دهیم. من هنوز هم نتوانستم احساسی که با عکسهای در آلبوم، برقرار میکنم را با عکسهای انباشته شده در سی دیهایم برقرار کنم هرچند نسبت تعدادشان یک به هزار باشد چند هفتهای به دلایلی، موقعیت و فرصت کمتری برای آمدن به نت داشتم، این مدت بیشتر به جای نشستن پشت مانیتور و گشت زدن در سایتها و وبلاگها و خواندن آنها، چندین کتاب خواندم. کتابهایی که دوست داشتم بخوانم ولی فرصتی برای خواندنشان پیدا نکرده بودم. به انصاف بخواهم بنویسم، لذت خواندن آن کتابها و ورق زدنشان با اینکه بارها تجربهاش کرده بودم از خواندن مطالب گوناگون و همه گانه در وبلاگها بیشتر بود نمیدانم تکنولوژی که روز به روز پیشرفتهتر میشود و هر روز نوزاد جدیدی را برای ما به ارمغان میآورد در مقابل چه چیزی را از ما میگیرد، واگر معاملهای در بین باشد، این معامله برابر است؟ آنچه از دست میدهیم چیست و چقدر برایمان ارزشمند نیست. پی نوشت: این نکته را هم بگویم که منکر خوبیها و مزیتهای دوربینهای دیجیتال یا حتی لذت خواندن وبلاگ نیستم، حرفم چیز دیگری بود که در پاراگراف اخر نوشتم. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱:۴۸ ب.ظ روز ۰۳ اسفند ۱۳۸۸ | دیدگاه (۰) ![]() |