![]() آخرین نوشتهها![]()
حواشی یک دیدار با مقام معظم رهبری
ساعت هفت بود که از ماشین پیاده شدم.
مقداری پیاده رفتم تا رسیدم به جمعیت بیست نفری خانمهایی که کنار یک کانکس ایستاده بودند و به ترتیب داشتن از درب رد میشدن، گفتم خوب حتما اینا هم برای ملاقات آمدن و رفتم بینشان ایستادم. ساعت هفت بود و ورود این ساعت و گشتن کمی برام عجیب بود ،به هر حال ایستادم ولی وقتی نوبتم رسید ،فهمیدم خانم های حفاظت و گشت بیت هستند و من اشتباه حتی جالبی! کرده بودم. هدایتم کردند به خیابون فلسطین و درب ورودی که همیشه مخصوص آقایان است ولی چون ملاقات کننده های امروز همه خانم هستند، این درب هم داده بودند به ورود خانم ها ساعت هفت و ربع و این جمعیت منتظر !!! اکثر خانم ها جوون بودند، خانم پشت سریم که با دختر پنج ساله اش اومده بود (عصر تو خبرگزاری ها عکسشو با دخترش دیدم) و با هر جیغ و صدایی که از مدرسه می اومد، دختر کوچولو سرشو میبرد تو حیاط تا برای سالهای بعدیش تجربه کسب کنه 🙂 بلاخره هشت و ربع بود که صف حرکت کرد به جلو و رفتیم برای سه خان گشتو بازرسی قبل از گذشتن از خان سوم با شیرکاکائو و شیرینی پذیرایی شدیم ( شیرکاکائو داغ برای سینه سرماخورده من عالی بود فقط حیف که زبانم را سوزوند ) جمعیت هنوز زیاد نبود .رفتم کنار ستون و به میله های سفید تکیه دادم… توی ذهن خودم برنامه ریزی کردم که اگه آقا ساعت نه و نیم بیان و حدااقل پنج نفر از خانم ها صحبت کنند و هرکدام ده دقیقه وقت داشته باشن میکشه تا ده و نیم، حرف های خود آقا هم سه ربع، پس برنامه باید حدود یازده و نیم تموم بشه، ولی وقتی ساعت ده شد و آقا هنوز وارد حسینیه نشده بودند بیخیال برنامه ریزی ذهنیم شدم. حدود هفت تائی دوربین اطراف حسینیه بود که پنج تایش را دادند دست دخترکان فیلمبردار تا فیلمبرداری مراسم بیت هم توسط صاحبان این روز انجام بشود. خانم عظیم زاده پشت تریبون رفت و رسما مراسم را در دست گرفت، با شناخت قبلی که از ایشون داشتم، میدونستم خیلی خوب از پس اینکار برمیان و الحمدلله همینطور هم بود . خانم قران پژوه عزیز ؛ در همان قرانی که خوندیش درباره حق و تقدم افراد و حق الناس به آیه ای برنخوردی؟ از بین خانم هایی که صحبت کردند، خانم مهدوی و حاج عبدالباقی را میشناختم و البته مجری محترم را !!! بین صحبت های آقا داشتم فکر میکردم کاش واقعا رفتارهامون هم قرانی باشه… ان شالله بعد از ده دقیقه منظره حسینیه که چند دقیقه قبل با چادرهای مشکی سیاه پوش شده بود، دوباره آبی شد… زیلو های ساده و آبی
آیه الله خامنهای، بانوان قرآن پژوه، حاشیههای دیدارهای رهبری، حضور اجتماعی زنان، دیدار قرآن پژوهان با رهبر انقلاب، رهبری، زنان نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۵۳ ب.ظ روز ۲۹ مهر ۱۳۸۸ | دیدگاه (۰) ![]() اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی هنوز غصهٔ خود را به خنده پنهان کن! خزان کجا، تو کجا تک درخت ِ من! باید درخت، فصل ِ خزان هم درخت میماند تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران خدا دلش نمیآمد که از تو جان گیرد فاضل نظری ![]() مدتی است دعای قنوتش شده ” اللهم اصلح کل فاسد من امور المسلمین ”
![]() پست قبلی ام خاطره ای بود از زبان یک رزمنده دوران جنگ، که در مجله امتداد خوانده بودم و نوشتمش تو وبلاگ. تو قسمت نظرات همون پست، یکی از همون رزمنده ها از خاطرات آن دورانش برا نوشته …. خاطراتی که تا امروز هیچ جا ننوشته و میدونم شاید جایی تعریف هم نکرده (همه شان را) خاطراتیه که میدونم از زبون کسی نقل شده که خودش انجا بوده و این چیزها رو دیده، از زبون کس دیگه ای نقل نمی کنه و حتی هیچ نویسنده و سردبیری ان خاطرات رو ویرایش نکرده اند، پس خیلی عزیز و خواندنی هستند. تصمیم گرفتم هر چند وقت یکبار یکی از ان خاطره ها رو تو وبلاگم بذارم، هم اینکه غیر از هفته دفاع مقدس و روزهای آخر اسفندیادم بمونه که یه روزگاری توی کشورم چه اتفاقی افتاد و چه کردند هم خاطرات این عبرادر عزیز این جا مکتوب بشه و بمونه. فردا آخرین روز از هفته دفاع مقدس است و من اولین خاطره ایشان را امشب در وبلاگ میگذارم . تابستان ۶۱ بود که عملیات مسلم بن عقیل انجام شد و منجر به ازاد سازی شهر سومار گردید. دشت صافی بود و زمین های خشک و خاکی . به ناچار همه ما که هفت هشت نفر بودیم از ان مسیر فاصله گرفتیم . با اولین نگاه دقیق به زیر پایمان دیدیم که کلی روی مین ها حرکت کرده بودیم و جای خطوط کف پوتین هایمان را روی گرد و خاکی که مین ها پوشانده بود مشاهده کردیم . اره اون ماشین ما را از معبری که نمی دانستیم معبر است خارج کرده بود و به میدان مین هدایت کرد….
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۱۲ ب.ظ روز ۰۵ مهر ۱۳۸۸ | دیدگاه (۰) ![]() سالها بود با هم بودند. هر کجا یکی از اونها رو میدیدی، دست خودت نبود، دنبال اون یکی میگشتی و به فاصله چند متری اطرافش پیداش میکردی. وقتی آقا رحیم مسئول دسته بود، آقا جعفر هم معاونش بود. وقتی آقا رحیم فرمانده گروهان شد، باز جعفر معاونش شد. بارها شد میخواستند اونها رو متقاعد کنند که از هم جدا بشن تا تو عملیات اگه اتفاقی برای یکی افتاد، روحیه نفر دیگر خراب نشه. اما همیشه با خنده معنیدار اونها طرف میشد. بعضیها هم بهشون گیر میدادند که درست نیست و بلایی سرش میآوردند که طرف از حرفش پشیمون میشد. چند تا عملیات با هم رفتند و سالم برگشتند. یا چند تا زخم کوچیک که آقا رحیم برداشت تا عملیات کربلای پنج شلمچه. حال و هوای هر دو عوض شده بود. خصوصاً آقا جعفر که خیلی سربهسر بچهها میگذاشت، عجیب آروم شده بود. زیاد اهل فکر شده بود و… معلوم بود خبرهایی هست. خیلی زود با فریاد اللهاکبر اعلام کرد که به هدف نرسیده، اما… آمبولانس داشت عقب میرفت که آقا جعفر رو مجروح داخلش دیدم. آقا رحیم جلو تو محاصره افتاده بود و فقط جراحت میتوانست اونها رو تو این شرایط از هم جدا کنه. حاج حسین منو فرستاد پیش رحیم تا پیغامی بهش بدم. منم پیش رحیم موندگار شدم. اولین حرفی که رحیم به من زد سراغ آقا جعفر رو گرفت. گفتم زخمی شده بود. زیاد سخت نبود، رفت عقب. وقتی پیکر آقا رحیم بین ما و عراقیها در زمین افتاده بود، همهاش به این فکر بودم که جواب آقا جعفر رو چی بدم! چطور بهش بگم نتونستم پیکر آقا رحیم رو عقب بیاریم. رسیدم به آمبولانس که سوخته بود. با مکافات مجروحین داخل آمبولانس رو بیرون کشیدم. همه شهید شده بودند. وقتی پیکرش رو دیدم، اشکم سرازیر شد. آقا جعفر هم خودش رو به رحیم رسونده بود. اونم شهید شد. جالب اینکه تو گلستان شهدا هنوز هم کنار هم هستند. ۱٫ شهید رحیم یخچالی فرمانده گروهان کمیل، برادر شهید کمال یخچالی. ۲٫ جعفر عابدینیزاده، معاون گروهان کمیل، فرزند شهید حاج علی عابدینیزاده معروف به حاجی و جعفر. بلد نیستم و نمیدونم چیکار باید بکنم. و از اینکه بخوام تو هفته دفاع مقدس یه کامنت بنویسم براشون و دو تا عکس و تمام، بدم میاد. ولی … چه کند بی نوا ندارد بیش
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۱۵ ب.ظ روز ۰۴ مهر ۱۳۸۸ | دیدگاه (۰) ![]() |