![]() آخرین نوشتهها![]()
سرطانِ ننوشتن
“اگر چه نوشتن کار سختی شده است، اما باید این غول را شکست داد. نمیدانم از کجا سروکلهاش پیدا شد و خودکار و کیبورد را کُشت و نابود کرد. چطور ریشه دواند و ترسِ از نوشتن را در سلولسلولِ بدن جای داد. خودکار در دست میلغزید و رها میشد. انگشت بر کیبورد بیحرکت میماند. فرار میکردم. از نوشتن، از هر نوشتنی فرار میکردم. شاید بروم دکتر. شاید تلاش کنم به درمانش. شاید یعنی دوست دارم. دوست دارم همانطور که آرام آرام خزید و پیچید در ذهن و توانم، آرامآرام بِرمانَمش. و سرریز از کلمه شوم. کلمه، کلمه، کلمه… آه محبوبِ من راه سختی در پیش دارم. سخت و درشت. کاش، بتوانم شکستش دهم؛ کاش” نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۰:۳۴ ق.ظ روز ۲۲ دی ۱۳۹۹ | دیدگاه (۰) ![]() هر سال، جلسه اولِ کلاسِ هفتمهایم از آنها میخواهم درباره هر موضوعی که میخواهند و دوستش دارند، بنویسند؛ هرچه که دوست دارند بنویسند. هدفم این است که با قلم و سبک نوشتن هرکدامشان آشنا شوم. در کلاس نگارش، فارغ از اینکه چه کسی تخیل خوبی دارد، چه کسی قلم تواناتری دارد، چه کسی شعر و آرایه و صنایع ادبی بلد است، قرار است تمرین درست نوشتن کنیم. نوشتن و درست نوشتنی که نیاز هر فردِ باسوادی است؛ چه در آینده دکتر و مهندس و معمار و خلبان و ملوان شود، چه نویسنده و شاعر و سخنران و فیلسوف و استاد؛ در هر حال باید اصول کلی نوشتن را بلد باشد. کاش اسم تمام کلاسهای «انشا» بشود «نگارش» و همه بچهها تمرین نوشتن کنند. شاید دیگر کمتر شاهد عبارتهای تصنعی و تقلیدی مثل شعری از بیدل در شروع نوشته یک دختر سیزده ساله درباره تابستانش باشیم که فقط یاد گرفته «اول نوشته را با جملهای از بزرگان شروع کنید» بدون دانستن ربطش یا چراییاش.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۲:۲۸ ب.ظ روز ۰۹ مهر ۱۳۹۸ | دیدگاه (۳) ![]() از خواب بیدار شده و نشده، کامپیوتر رو روشن میکنم و شروع میکنم به نوشتن؛ تو ذهنم باید امروز صبح مطلب دوهزار و پانصد کلمهای رو تحویل بدم و فقط سیصد کلمه نوشتهام. حدود ساعت ده با سردبیر صحبت میکنم و میگم تا ظهر مطلب رو میرسونم. سردبیر میگه یکی دو روز دیگه هم مهلت داری هنوز! و انگار منتظر همین حرف بودم تا ورد را رها کنم و سراغ کارهای دیگهام برم. دو هزار کلمه دیگه رو تا شب مینویسم خوب … نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۴۲ ق.ظ روز ۰۴ شهریور ۱۳۹۴ | دیدگاه (۲) ![]() تا حالا شده از چیزی بترسی؟ مخصوصا ترسی که قبلا نبوده و شاید به مرور و شاید هم یکدفعه گریبانت را بگیره، آروم آروم رخنه کنه و کم کم همه اختیارت را سلب کنه و نتونی دیگه طرفش بری، ازش بترسی؛ حتی اگه یه موقع تصمیم بگیری بری سراغش، همون ترسه بیاد و نذاره کاری کنی و اجبارا پاپس میکشی. قضیه منه و نوشتن! انقدر ننوشتم و ترسیدم ازش که نزدیک شدن بهش هم برام سخت شده؛ انقدر سخت گرفتمش و سخت باهاش راه آمدم که تبدیل به غول بیشاخ و دمی شد که برای شکست دادنش باید باهاش بجنگم و شاخ نداشتهاش را بشکنم. حتی همین دو پاراگراف را با کلی جنگ نوشتم و برای اینکه سرنوشتش مثل چندین پست آرشیو شده نشه، بدون بازخونی منتشرش میکنم که شاید یکی که همدرد منه و میفهمه که این نوشته داره از چه درد بزرگی حرف میزنه بخونه و بیاد باهام همدردی کنه؛ بگه چیکار کنم تا به جای فرار به جلو از این ترس، باهاش مقابله کنم. کلافه شدم از این ترس! نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۴۶ ق.ظ روز ۰۶ دی ۱۳۹۱ | دیدگاه (۶) ![]() |