شاگرد ته کلاس
در یک جمله بخوام بگم کتاب درباره پناهندگان جنگیه احمد
یک پسر کرد سوریه که بخاطر جنگ از کشورش خارج میشه و با گذشتن از ترکیه و
یونان و فرانسه، به انگلیس میرسه. با پدر مادر خواهر و گربه اش از کشور
خارج میشه ولی تنها به انگلیس میرسه تو اخبار اطلاع میدن انگلیس قراره
مرزهاشو به روی پناهندهها ببنده و دوستای احمد به فکر می افتن کاری کنن تا
خانواده احمد قبل بسته شدن درهای کشور، بتونن وارد بشن چاره چیه؟ درخواست دادن به ملکه تا دستور بده گارد ویژه اش و فرمانبردارهاش دنبال خانواده احمد بگردن بله به همین قشنگی و لطافت کودکانه
چند جای کتاب از زبون بچه ها میشنویم ملکه خیلی قدرت داره و هرکاری بخواد میتونه بکنه یک جا، معلمشون بهشون میگه درسته ولی بعضی کارها هست که حتی ملکه هم نمیتونه انجام بده
و
در آخر چی میشه؟ ملکه میتونه! بله ملکه بزرگ بریتانیا به یه کودک آواره
سوری کمک میکنه تا والدینش رو پیدا کنن. چقدر انسانی و چقدر قشنگ و چقدر
لطیف! حالا اینکه چه کسانی یا چه انگیزه هایی باعث شده تو کشور احمد جنگ
بشه و مجبور به مهاجرت و فرار، مهم نیست و لازم نیست به بچه و نوجوون گفته
بشه
بله دوستان! اینطور کتاب مینویسن برای نوجوون هاشون و حکامشون رو بزرگ میکنن |
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۵۱ ب.ظ روز ۲۷ آذر ۱۴۰۰ |
دیدگاه (۰)
دشت مشوش
چقدر کتاب سنگینی بود
بیجه رو یادتونه؟ اوایل دهه هشتاد، پسربچهها رو در پاکدشت میکشت، این کتاب بازخوانی پرونده بیجه است
در خلال گفتن از اون پرونده، پروندههای مشابه رو هم باز میکنه مثل اصغر قاتل
دعوت به خوندن کتاب نمیکنم اصلا، مگر کسیکه تحقیقی بخواد در این زمینه بکنه
خوندن این کتاب واقعا روح رو اذیت میکنه و اثرات وضعی میذاره، شایدم روح من حساس :/
خودم چرا خوندم؟
تو
طاقچه داشتم بین کتابای نشر پیدایش میچرخیدم، این کتاب رو دیدم تصویر جلد
روی کتاب توپ بود، البته یه چاقو هم بود که نمیدونم چرا اونو ندیدم
بخاطر همون توپ، فکر کردم کتاب برای نوجوونهاست و یک خط توضیح روی کتاب رو نخوندم
چند صفحه اول رو خوندم و بخاطر کنجکاوی ادامه دادم و مچاله شدم
ادامه دادم و مچاله شدم
ادامه دادم و مچاله شدم
پن:
کتاب قسمتهایی داره که قضات یا وکلا به توضیح چنین پروندههایی و ابعاد
حقوقی و اجتماعیش میپردازن. من این قسمتها رو چشمی رد میکردم، ولی برای
کسیکه بخار در زمینه قتل تحقیق کنه، شاید مرجع کوچیک بدی نباشه
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۶ ق.ظ روز ۰۹ مهر ۱۴۰۰ |
دیدگاه (۰)
معلمِ کتابفروش
یکی از کارهایی که همیشه جزو آرزوهای شغلیم بود، کتابفروشیه؛ امروز یک کم به آرزوم رسیدم و تو نمایشگاه کتابی که تو مدرسه داشتیم، کتاب فروختم 😊📚
به امروز که فکر میکنم، در وهله اول، چند ساعت فروش کتابه، ولی وقتی تمام اتفاقات و صحبتهای از یک ماه پیش تا امروز رو مرور میکنم، میبینم همین «چندساعتنمایشگاه» چه پروسهای بود برای خودش!
از صحبت با انتشارات، صحبت با مدیر مدرسه، هماهنگیها، شرطوشروطها، صحبت با واسطه، کنسل کردن، دوباره تصمیم به اجرا، نامهزدن، هماهنگیهای آخر، غیر روز کاری به مدرسه رفتن، چندین ساعت ایستادن و حرف زدن و آخرسر حرف و حدیث شنیدن!
این آخری، باعث شد، همه سختیها بمونه رو دوشم و با خودم بگم «به من چه اصلا بچهها کتاب غیردرسی بخونن یا نه» ولی وقتی به هیجان بچهها برای کتاب خریدن فکر کردم، به اون بچههایی که تا حالا از کتابخونه کتاب نگرفتن ولی امروز کتاب خریدن، گفتم «نه، میارزید. شاید دوباره بخاطر بچهها چنین کاری بکنم»
کاش کتاب انقدر گرون نمیشد 🙁 کاش نذارن از این بدتر بشه 🙁 کاش اندازه باقی موارد زندگی، برای کتاب هم هزینه میکردیم
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۲۶ ق.ظ روز ۲۳ بهمن ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)
یعقوب را دوست داشتموقتی ساعت ده صبح کتابی رو شروع به خوندن میکنی و با مشغلههای مختلف، ساعت دوازده شب به صفحه ۲۰۰ کتاب میرسی و نمیتونی رهاش کنی و بخوابی یعنی اون کتاب چیزی برای گفتن داره و دوسش داشتی؛ و بالاخره ساعت دو کتاب رو تموم میکنی و یه لبخند میزنی و میگی “خوب بود، کاش آخرش انقدر ریتم تند نداشت”
خط کلی و طرح داستان، شاید موضوع تکراری ای بود ولی گرههای داستان اون رو جذاب میکرد. دو خواهردوقلو که یکی بخاطر ضعیفتر بودن بیشتر مورد توجه و مراقبت خانواده قرار میگیره و دیگری که راوی داستان هست، کمتر و همین باعث حسادتها و کشمکشهای داستان میشه.
وقتی کتاب رو که درواقع رمان نوجوون هست و از زبون یه دختر نوجوون روایت میشه خوندم، شور و سرخوشیهای اون دوران برام زنده شد! گاهی دوست داشتم برگردم به ده پونزده سال پیش و یه دختر نوجوون بشم که تازه میخواد دنیا رو کشف کنه، تازه میخواد عاشق بشه؛ حتی عشقهای خام نوجوونی درست مثل عشق خام “ویز” به کاپیتان
داستان جذاب بود، شخصیتها و دیالوگها خوب دراومده بودن، ترجمه خوب بود. مخاطب با شخصیت داستان، هم قدم میشد ولی فصل آخر کتاب که راوی زمان حال یا بزرگسالیاش رو تعریف کرد خیلی سریع و اذیتکننده بود. انگار نویسنده از نوشتن خسته شده یا میخواسته کتابش طولانیتر نشه و ازدواج و شغل و موفقیت “ویز” رو تو چند صفحه نوشته و تمام
شاید بخاطر همین انتهای نچسب! توی گودریدز چهار ستاره بهش دادم!
یعقوب را دوست داشتم
نویسنده: کاترین پترسون
ناشر: پیدایش
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۷:۱۶ ب.ظ روز ۱۰ تیر ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)