من، معلم نگارش هستم
هر سال، جلسه اولِ کلاسِ هفتمهایم از آنها میخواهم درباره هر موضوعی که میخواهند و دوستش دارند، بنویسند؛ هرچه که دوست دارند بنویسند. هدفم این است که با قلم و سبک نوشتن هرکدامشان آشنا شوم.
هفته پیش به هفتمها گفتم بنویسید و هفته بعد برایم بیاورید. امروز که سرکلاسشان رفتم، ده اسم به ترتیب روی تخته نوشته بودند. گفتم اینها چیست؟ گفتند به این ترتیب میخواهیم «انشا» هایمان را سرکلاس بخوانیم.
تعجب کردم. یعنی برایم غریب بود. اسم نوشتهاند که انشا بخوانند؟ انشاء. زنگ انشاء؟ حتی این واژه هم برایم غریب بود.*
من کلاسهایم را به نام «نگارش» میشناسم. کلاسی که قرار است بنویسیم، کلاسی که قرار است مشقِ نوشتن کنیم، مشقِ درست نوشتن، فارغ از اینکه درباره چه مینویسیم.
در کلاس نگارش، فارغ از اینکه چه کسی تخیل خوبی دارد، چه کسی قلم تواناتری دارد، چه کسی شعر و آرایه و صنایع ادبی بلد است، قرار است تمرین درست نوشتن کنیم. نوشتن و درست نوشتنی که نیاز هر فردِ باسوادی است؛ چه در آینده دکتر و مهندس و معمار و خلبان و ملوان شود، چه نویسنده و شاعر و سخنران و فیلسوف و استاد؛ در هر حال باید اصول کلی نوشتن را بلد باشد.
شاید برای همین است که در ذهن بعضی از ما، مثل باقی درسها، تنفر خاصی به زنگ انشاء باقی مانده است، چون مجبور به انشا نوشتن بودیم نه درست نوشتن.
کاش اسم تمام کلاسهای «انشا» بشود «نگارش» و همه بچهها تمرین نوشتن کنند. شاید دیگر کمتر شاهد عبارتهای تصنعی و تقلیدی مثل شعری از بیدل در شروع نوشته یک دختر سیزده ساله درباره تابستانش باشیم که فقط یاد گرفته «اول نوشته را با جملهای از بزرگان شروع کنید» بدون دانستن ربطش یا چراییاش.
- من در کلاسهایم خوانش نوشته نیز دارم چه همین یکی از علل ترغیب برای نوشتن در بعضی از دانشآموزان است، اما اختیاری است؛ هیچکس مجبور به خواندن نیست اما همه مجبور به نوشتن هستند.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۲:۲۸ ب.ظ روز ۰۹ مهر ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)
پایان دومین سال
تمام شد؛ سال تحصیلی را میگویم.
دیروز آخرین روز کلاسها بود و یکسال دیگر هم گذشت.
آخرین زنگ با هشتمها کلاس داشتم. شعری که باید هرکدام حفظ میکردند را برایم خواندند، شعرهایی با انتخاب خودشان.
زنگ را که زدند دلم گرفت، یکی در ذهنم گفت وقتت تمام شد خانم معلم، دیگر زمانی برای جبران نداری
انگار کسی سینهام را میفشرد؛ نمیدانم چرا! حالی که داشتم برای خودم هم عجیب بود.
بچهها خداحافظی کردند؛ در آغوششان کشیدم و حرفهای روتین موقع خداحافظی را برایشان تکرار کردم که “امیدوارم امتحانها را خوب بدهید و تابستان خوبی داشته باشید و شبهای قدر دعا کنید و چه و چه” در دلم ولی آشوب بود. حال مادری را داشتم که دخترکانش را به خانه بخت میفرستد و هم خوشحال است و هم غمگین.
شعر قیصر را روی تختهشان نوشتم تا چهارشنبه که برای اولین امتحان میآیند بخوانند و بدانند “ناگهان چه زود دیر میشود”
به نیمکتهای خالی نگاه کردم، آفتاب مهمان کلاس شده بود و نور بود و نور…
بچهها رفته بودند و هیچ هیاهویی نبود. مدرسه آرام گرفته بود، دل من نه.
رفتم حیاط؛ خاکانداز هنوز بالای درخت بود! ظهر بود که صدای جیغ و خنده هفتمیها حیاط را برداشته بود، تا من را دیدند شروع کردند به شرح واقعه که اول توپ را انداختیم و ماند بین شاخهها، خواستیم با جارو بیاوریمش که جارو هم بین شاخهها گیر کرد، بعد نوبت خاکانداز شده بود و بعد جارودستی؛ خندهدار بود واقعاً.
نردبان آورده بودند که بروند بالا و شاهکارهایشان را پایین بیاورند ولی ناظم اجازه نداده بود؛ دخترک درونم، همان که زمان مدرسه یکسره در حال بالا رفتن از درخت و دیوار و نردبان بود، بدون اینکه برایش مهم باشد حالا معلم مدرسه است نه دانشآموز از نردبان بالا رفت و غیر از خاکانداز که دستش نمیرسید، توپ و جاروها را پایین آورد و بچهها ذوقزده تشویقش کردند؛ حالا خاکانداز مانده بود همان بالا
به حیاط خیس نگاه کردم. زنگ آخر را با آببازی خاطره ساخته بودند. آنقدر که مانتوهایشان غرق آب شده بود و درآورده بودند و حالا گوشه و کنار حیاط چند مانتو خیس مانده بود! با چه رفته بودند خانه، نمیدانم:)
در حیاط راه رفتم؛ در راهروها راه رفتم، در اتاق معلمها نشستم؛ آرام برای خودم چند بیت از حافظ را زیرلب زمزمه کردم و فکر میکردم.
به اینکه معلمی را از همه شغلهایی که در این دوازده سال داشتهام، بیشتر دوست دارم یا نه؟ چه شد که مسیرم را تغییر دادم؟ از جایگاهی که دارم راضیام؟ نکند چند سال بعد پشیمان شوم؟
گمانم باید بیشتر با خودم بخوانم «ربنا افرغ علیناصبرا و ثبت اقدامنا»
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۲:۳۶ ب.ظ روز ۳۱ خرداد ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)
معجزهای به نام معلمی
معلمی معجزه است
اگر معجزه نیست، چطور میشود روزهایی که با غم و ناراحتی به مدرسه میروم همه چیز فراموشم بشود؟ همان لحظهای که تک پلهی ورودی مدرسه را بالا میروم، زنگ را میزنم و در برایم باز میشود، همه نگرانی و ناراحتیها تمام میشوند. میمانند پشتِ در، توی خیابان تا بعدازظهر که مدرسه تمام میشود و میخواهم برگردم.
اغراق نمیکنم؛ اصلا؛ باور کنید! همین دوشنبه گذشته بود که با ذهنی پر سوال و غمزده، پایم را گذاشتم روی تکپله ورودی مدرسه، بغض کرده بودم. زنگ را زدم. به اینکه چه باید کنم فکر میکردم. در باز شد. قلبم سنگین بود. وارد مدرسه شدم. بچههای هفتم روی راهپلهها ایستاده بودند. هنوز در فکر بودم که صداهایی پرانرژی سلام کردند. لبخند زدم و جوابشان را دادم و “معجزه” اتفاق افتاد. بعدازظهر که از در مدرسه بیرون آمدم و پایم را روی تکپله ورودی مدرسه گذاشتم و همان فکرها و غمهای صبح یادم آمد، فهمیدم معجزهای رخ داده؛ معجزهای که متوجهش نبودم. مدرسه و بچهها سِحْرَم کرده بودند. من بودم و بچهها و کلاسم…
معلمی معجزه است؛ معلمی عشق است…
خوشا به حال ما که معجزه را میبینیم، خوشا به حالِ ما که عاشقیم.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۲:۳۹ ب.ظ روز ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)
رقعه
امروز خریدمش و لاجرعه سر کشیدم!
غزل غزل خوندم و رفتم جلو
دیدم نمیشه فقط خوند
مدادو برداشتم و مثل چند سال پیش، شروع کردم به نوشتن بیتهای ناب تو فضای خالی صفحات
به دریا میزنم، دریا ضریح توست غرقم کن
در این امواج پرشوری که من یک قطره از آنم
شلوغی ضریح تو عجب آشفته گیسوییست
سپیدیها، سیاهیها چه درهم برهم خوبی
بگو چه شد که من انقدر دوستت دارم
بگو محبت ما ریشه در ازل دارد
سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من روزبه اما، پس از این با تو سلمانم
گاهی اوقات فکر میکنم ابیات و واژهها به #سید_حمیدرضا_برقعی وحی میشه! انقدر که ناب هستند و زلال؛
خداقوت سیدِ شاعر
پن: حتماً یادتونه دوران مدرسه، باید یک یا دو شعر برای درس ادبیات حفظ میکردیم.
امسال کتابهای #فاضل_نظری و برقعی رو بردم سرکلاس و بین بچهها پخش کردم؛ گفتم بخونید و بعد باهم کتابها رو جابهجا کنید، هر کدوم یه شعری که خوشتون اومد رو انتخاب کنید و بهم بگید؛ حدود شصت دقیقه بچهها آروم شعر خوندن، کتابارو جابجا کردن و هرکس یه شعر انتخاب کرد و اون شعر شد، شعر حفظیشون
شعری که دوسش داشتن و خودشون انتخابش کردن و قطعاً تا سالها تو ذهنشون میمونه و فراموشش نمیکنن.
.
پن۲: کتابی که امشب خوندم #رقعه آقای برقعی بود.
به تاریخ شبِ اول ماه مبارک هزاروچهارصدوچهل مصادف با شانزده اردیبهشت نود و هشت
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۴۱ ب.ظ روز ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)
هایکوسازی
کلاسهای انشا ما چطوری بود؟ معلم یه موضوع میداد، باید دربارهاش مینوشتیم و هفته بعد چند نفر میرفتن پاتخته و بلند انشایی که خیلی وقتا خودشون ننوشته بودن رو میخوندن. دوباره معلم موضوع میداد تا هفته بعد.
چند ساله، به کتابای درسی کتاب نگارش اضافه شده تا این درس یکمقدار کاربردیتر بشه؛ پیشرفت خوبیه ولی خیلی جای کار داره، اونقدری که منِ معلم نگارش، کتاب رو اصولاً میذارم کنار و طرح درس خودم رو میرم جلو.
از پارسال که معلمِ نگارش شدم، سعی کردم کلاسم متفاوت باشه از اونچه تو ذهنم از کلاسای انشا داشتم؛ سعی کردم در کنار موضوع دادن و تمرین نوشتن که اصلِ کار کلاس نگارشه، موضوعاتی به بچهها یاد بدم که در آینده به دردشون میخوره یا حالت آموزش و بازی باشه براشون.
هفته پیش، درباره هایکو و مینیمالنویسی براشون حرف زدم و بعد رفتیم کتابخونه مدرسه و سعی کردیم با کتابا، هایکو بسازیم 🙂
عکس هایکوها رو میتونید تو صفحه اینستام ببینید
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۵:۵۰ ق.ظ روز ۲۲ اسفند ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۲)
معلمِ کتابفروش
یکی از کارهایی که همیشه جزو آرزوهای شغلیم بود، کتابفروشیه؛ امروز یک کم به آرزوم رسیدم و تو نمایشگاه کتابی که تو مدرسه داشتیم، کتاب فروختم 😊📚
به امروز که فکر میکنم، در وهله اول، چند ساعت فروش کتابه، ولی وقتی تمام اتفاقات و صحبتهای از یک ماه پیش تا امروز رو مرور میکنم، میبینم همین «چندساعتنمایشگاه» چه پروسهای بود برای خودش!
از صحبت با انتشارات، صحبت با مدیر مدرسه، هماهنگیها، شرطوشروطها، صحبت با واسطه، کنسل کردن، دوباره تصمیم به اجرا، نامهزدن، هماهنگیهای آخر، غیر روز کاری به مدرسه رفتن، چندین ساعت ایستادن و حرف زدن و آخرسر حرف و حدیث شنیدن!
این آخری، باعث شد، همه سختیها بمونه رو دوشم و با خودم بگم «به من چه اصلا بچهها کتاب غیردرسی بخونن یا نه» ولی وقتی به هیجان بچهها برای کتاب خریدن فکر کردم، به اون بچههایی که تا حالا از کتابخونه کتاب نگرفتن ولی امروز کتاب خریدن، گفتم «نه، میارزید. شاید دوباره بخاطر بچهها چنین کاری بکنم»
کاش کتاب انقدر گرون نمیشد 🙁 کاش نذارن از این بدتر بشه 🙁 کاش اندازه باقی موارد زندگی، برای کتاب هم هزینه میکردیم
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۲۶ ق.ظ روز ۲۳ بهمن ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)
روزِ آخرِ مدرسهشنبه، آخرین روز کلاسهای امسالم بود.
وقتی مدرسه تعطیل شد و بچه ها رفتن، دوباره رفتم سرکلاس؛ تخته رو پاک کردم و این شعر قیصر رو براشون نوشتم.

نمیدونم صبح یکشنبه که بچه ها رفتن سرکلاس، شعر رو خوندن یا نه.
کاش خونده باشن و حتی یک ثانیه بهش فکر کرده باشن.
کاش بدونن چقدر آینده تک تکشون، برای معلم هاشون مهمه.
کاش قدر خودشون و زندگی شون رو بدونن
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۶:۲۴ ب.ظ روز ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)