![]() ![]()
بخواب مغزک
صبحهای شب قدر، خوابم نمیبرد. از نوجوانی اینطور بودم. یادم است دبیرستانی بودم، روز نوزده و بیست و سوم که باید مدرسه میرفتم و به جای هفت، شروع کلاسها از نه بود، من همان هفت مدرسه بودم! تک و تنها. حتی یکبار پیاده رفتم تا مدرسه و وقتی رسیدم با در بستهاش مواجه شدم و مجبور شدم در بزنم و سرایدار بندهخدا را از خواب بیدار کنم تا آن کلهیسحرِ خلوت، در کوچه یک لنگهپا نیاستم. میرفتم مینشستم در کلاس و گاهی چینش صندلیها را تغییر میدادم و در راهروهای خالی راه میرفتم تا کمکم دوستانم بیایند. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۷:۵۱ ق.ظ روز ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۱ | دیدگاه (۰) ![]() عصری رفتم تا میدان ترهبار نزدیک خانه تا هم کمی هوای بهاری به سرم بخورد هم کمی خرید کنم. خیار و گوجه و کاهوام را که خریدم، گفتم بروم از گاریای که همیشه چند متر آنورتر از میدان میایستد و سبزی دستهای میفروشد چند بسته ریحان و شاهی و تربچه برای افطار بخرم. الغرض. دو بسته شاهی و دو بسته ریحان و یک تربچه و یک پیازچه و یک شوید و یک گیشنیز برداشتم. وقتی میخواستم ریحان بردارم پرسیدم ریحانهایتان چند است؟ گفت “مثل بقیه، سه تومن” سه تومن؟ همین چند روز پیش از گاری دیگری دو تومن خریده بودم. حوصله جروبحث نداشتم. دستهها را کم کردم و به چهار بسته رساندم و گفتم بعدا از گاریای که همیشه میخرم و گرانفروش هم نیست میخرم. چهار دسته را به دستش دادم همراه با کارت بانکیام. دستهها را گرفت و با حالتی متاسف گفت “همین؟ فقط چهار تا؟” و در کیسه گذاشت و به دستم داد و دستگاه پوزش را برداشت که دوازده تومن را بکشد. گفتمش “همین را هم چون انتخاب کرده بودم برداشتم وگرنه گران میدهی” گفت “نه قیمت همین است” گفتم “نه، گاریهای دیگر دو تومن دستهای میدهند و ریحان سه تومن” گفت”آشغال است و خراب است مال آنها” گفتم”ابدا. من هر هفته دارم میخرم” برگشت و گفت “اصلا به شما سبزی نمیفروشم” و کارت را به سمتم گرفت و گفت “من جنسم را با منت نمیفروشم” طلبکار شده بود مردک! کارت را گرفتم و کیسه سبزیها را گذاشتم روی گاری و گفتم “بیا این هم سبزیهات” برگشت و گفت “بیا چیه؟ بگو بفرمائید. مودب باش” خیلی جلوی خودم را گرفتم که چیزی در جوابش نگویم! همان اول که با لحن تحقیرآمیز گفت فقط همین چهار بسته، باید میفهمیدم با چه طرز تفکری مواجه هستم که درکی ندارد که شاید مشتریای داشته باشد که همان دوازده تومن هم برایش سنگین باشد و نباید چنین سوالی با آن لحن تحقیرآمیز بپرسد و حال که به گرانفروشیاش اعتراض شده سودای ادب بگیرد! آن هم با مفرد قرار دادن. برای همسر تعریف کردم و گفتم هیچوقت دیگر از این گاری خرید نکن. این فرد جامعهی زیر دستش گاریاش و مشتریهایش، همین فرد یک مغازه بزرگ داشته باشد گرانفروشیهای بیشتر و بیادبیهای بیشتر میکند. وای به حال روزی که افراد شبیه این آدم پست و مقام بگیرند! نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۱۷ ب.ظ روز ۳۰ فروردین ۱۴۰۱ | دیدگاه (۰) ![]() رفته بودم دفتر خدمات قضائی. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۱ ب.ظ روز ۰۵ بهمن ۱۴۰۰ | دیدگاه (۰) ![]() بعد از چند ماه، پیشنهاد نوشتن یک مطلب را قبول کردهام. اما دو روز است که از نوشتنش فرار میکنم. امروز لپتاپ را روشن کردم و همان اول صفحه ورد را باز کردم و گفتم “بفرما فاطمه خانم. بنشین و بنویس” اما، امان از استرس نوشتن، امان از بردل ماندن کلمات، امان از ننوشتن ننوشتن ننوشتن … ساعت نزدیک دوازده شب است و ورد تنها بیست کلمه را شمرده است… ![]() از دوران دبیرستان عادت کردم به روزانهنویسی. بعضی روزها ریز ریز کارهایی که کردم مینویسم، بعضی روزها با شرح و تفصیل، بعضی روزها خیلی مختصر و سرفصلی، بعضی روزها کوتاه و توئیتری و بعضی روزها هم هیچی! چند روز پیش دنبال چند برگه کاغذ بودم که یادداشتی بنویسم، رفتم سر کمد و یه دفترچه برداشتم و صفحات خالی آخرش نوشتم. دفترچه موند رو میز هال. فرداش که داشتم خونه رو مرتب میکردم، دفترچه رو برداشتم که بذارم سرجاش، دیدم سررسید چهار سال پیشه، یعنی سال نود و شش. نشستم به خوندن خاطراتم. رفتم فلانجا، فلان کار رو کردم، فلانی اومد خونمون. رفتیم خونه فلانی. فلان کتاب رو خوندم. نظرم درباره فلان اتفاق اینه و …. مهمترین نکته از این فلانها این بود که چهار نفر از افرادی که دربارهشون تو دفترم نوشته بودم و سال نود و شش دیده بودمشون، دیگه نبودم، دیگه نیستن! رفتن. فقط اندازه یه اسم موندن تو سررسید و دیگه نمیشه اون خاطرات رو باهاشون تکرار کرد. یادگاری موندن تو دفتر … یه روز هم ما تو دفتر بقیه یادگار میمونیم فقط؟ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۴:۵۳ ب.ظ روز ۱۹ آذر ۱۴۰۰ | دیدگاه (۰) ![]() یکی از کارکردهای پینترست رو، نمیدونستم چطور باید بهش برسم. از یه نوجوون هفده ساله پرسیدم و سریع بهم یاد داد. منم الان یه بزرگترم! نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۷:۳۹ ب.ظ روز ۰۶ آذر ۱۴۰۰ | دیدگاه (۰) ![]() هفتهی اول اردیبهشت نود و نه بود. هوا رو به گرمی رفته بود. امروز بعد از هجده ماه، یاد مردِ میانسال تاکسیران افتادم. که سه ماه بعد از شیوع کرونا در ایران فکر میکرد این بیماری تمام شده و رفته است. الان کجاست؟ زنده است؟ چه میکند؟ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۴:۰۴ ب.ظ روز ۲۶ مهر ۱۴۰۰ | دیدگاه (۰) ![]() |