![]() آخرین نوشتهها![]()
ربیعِ سالِ کرونا
نوروز همان سالی بود که با اربعین یکی شده بود. یعنی اول فروردین، بیستم صفر بود؛ سال هشتاد و پنج. گمانم از همان سال مفهوم جدیدی از اربعین برایم شکل گرفت. ![]() روز آخر صفر نود و نه، این عکس به دستم رسید. تقریبا همانجایی که بیست صفر هشتاد و پنج ایستاده بودم، حالا صفحه مجازیام ایستاده؛ روبروی گنبد. عکس را که دیدم، یاد آن سال افتادم. از همان لحظهی تحویلش، تا تابستانِ زخمیاش تا زمستانِ بهارش. 🌸 بهارتان، مبارک نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱:۰۰ ق.ظ روز ۲۶ مهر ۱۳۹۹ | دیدگاه (۰) ![]() هفته پیش کتابی خواندم که خاطرات چند زن که در دوران جنگ هشت ساله جانباز شده بودند را نوشته بود. کتاب انگار هیچ ویراستاری نداشت. نویسنده هم خیلی قوی و کاربلد نبود. با چند خانم درباره چگونگی مجروحیتشان و زندگیشان مصاحبه کرده بود و مصاحبهها را پیاده و منتشر کرده بود. بدون ویرایش متن و کم کردن اضافات صحبتها؛ با غلطهای فراوان نگارشی و ویراستاری. ولی موضوع کتاب و سوژههای انتخاب شده برای من جدید بود و جالب. مخصوصا خاطره اول که خاطره خانمی بود که وقتی حدود سیزده ساله و دخترمدرسهای بوده، مدرسهشان توسط هواپیماهای بعثی بمباران میشود و خیلی از دانشآموزان به طرز فجیعی شهید و مجروح میشوند. مدرسه زینبیه شهر میانه. این موضوع و اتفاق ناگوار، اندازهی یک کتاب به تنهایی جای کار و نوشتن دارد؛ حتی میتواند وسوژه فیلم و مستند باشد. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۱۳ ب.ظ روز ۰۵ شهریور ۱۳۹۹ | دیدگاه (۰) ![]()
اول یا دوم دبستان بودم که چند کرم ابریشم برایم آوردند؛ کْی و از
کجا، یادم نیست. فقط این را یادم است که هر روز بعد از مدرسه، ذوق این را
داشتم که بدوم و بروم از درخت توتِ جلوی خانه برای کرمها برگ بچینم و بعد
بنشینم و مرتب و منظم خوردنشان را نگاه کنم. هر روز منتظر بودم پروانههای زرد و قرمز زیبایم از پیله بیرون بیایند. تصورم از پروانه، حشرهای ناز و لطیف و رنگارنگ بود که پرواز میکرد و خوب یادم است وقتی پروانههای سفیدِ زمختِ چقرِ بدبدن که حتی نمیتوانستند میلیمتری پرواز کنند را دیدم، چقدر شوکه شدم و ناراحت. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۳۸ ب.ظ روز ۰۵ خرداد ۱۳۹۸ | دیدگاه (۰) ![]() مامان، عاشق تزئینات روی یخچال است. هرجا وسیلهای آهنربایی که بشود به یخچال زد دیده، خریده؛ از بیست-سی سال پیش تا الان. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۳۹ ق.ظ روز ۰۲ اسفند ۱۳۹۷ | دیدگاه (۰) ![]() پیشدانشگاهی که بودیم، با زهرا و راضیه، برای حفظ کردنِ آثار بزرگ علوی یک بیت شعر گفتیم؛ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۲۲ ق.ظ روز ۲۲ آبان ۱۳۹۷ | دیدگاه (۰) ![]() والیبال را از راهنمایی شروع کردم. روزهای سرخوشی نوجوانی. هر پایه یک تیم داشت و هر سال مسابقات بین مدارس مختلف برگزار میشد. آنقدر سرخوش بودیم که گاهی برای تقویت دستانمان، با توپ بسکتبال ساعد و پنجه تمرین میکردیم. دبیرستان و دو واحد تربیت بدنی دوره لیسانس نیز با والیبال گذشت و به ثبتنام در باشگاه نزدیک خانه رسید. تقریبا حدود سه سال مداوم باشگاه رفتم و نقش پاسور را در تیم بازی میکردم. سال نود و یک که ازدواج کردم و محله زندگیام عوض شد، والیبال هم کنار گذاشته شد. چون محله جدید، باشگاه نداشت. من هم آدم راه دور رفتن برای یک ساعت ورزش کردن نبودم. روزهای خوش والیبال برایم تمام شد. تا فروردین امسال که خانه را عوض کردیم. محله جدید، به تلافی محله قبلیمان دو باشگاه دارد. بعد از پنج سال، برای مرداد ماه ثبتنام کردم. دوشنبه اولین جلسه بود. مهمان داشتم و نتوانستم بروم. امروز برایم جلسه اول بود. اولین چیزی که برایم جالب و البته ترسناک بود، کوچک بودن همهی بچهها از من بود. نهایت سنی که حدس میزدم داشته باشند ۲۵ سال بود. یعنی شش سال کوچکتر از من. همباشگاهی و همبازی شده بودم با حدود سی دختر چهارده تا بیست و پنج سال. مادربزرگشان بودم! شاید هیچوقت تا این مقدار بالا رفتن سنم را متوجه نشده بودم. انقدر سی و یک سالگی محکم به صورتم سیلی نزده بود که “نگاه کن دارد جوانیات تمام میشود” سعی کردم به روی خودم نیاورم که غصهام گرفته. اصلا مگر چه شده؟ تقصیر من نیست که همسنهایم اکثرا دنبال ایروبیک و پیلاتس و فلان ورزشهای غیرتوپی هستند. ولی وقتی آمدم خانه و اولین حرفی که به همسرم زدم همین تفاوت سنم با بقیه بود، و وقتی پشت تلفن برای مادرم قبل از گفتن از کبودی ساعدهایم، از دخترکان نوجوان همبازیام گفتم، ثابتم شد که غصهام شده؛ که ناراحتم. چقدر دلم برای همتیمیهای دبیرستان تنگ شد! کاش میشد دوباره جمع شویم و تیم سیویکسالهها را تشکیل دهیم! نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۶:۳۴ ب.ظ روز ۰۴ مرداد ۱۳۹۶ | دیدگاه (۰) ![]() یک قرآن کوچک سورمهای بود. هدیهٔ پدرم از مدینه. دبیرستان بودیم. مدرسه عدهای از بچههای ممتاز و حافظ قرآن را به عنوان جایزه، سفر عمره برده بود. وقتی برگشتند، اکثرا یک قران کوچک سورمهای داشتند؛ کوچک یعنی اندازه یک دست. با برگههایی سفید، خطی خوانا. اصلا هرچه یک دختر دبیرستانی از یک قرآن زیبا میخواست، در آن قرآن جمع شده بود. چند ماه بعد پدرم عازم عمره شدند. از دوستانم مشخصات جایی که قرآن را تهیه کرده بودند پرسیدم و به بابا گفتم تا برای من هم یکی بیاورد. تا دیگر با حسرت به قرآن دوستانم نگاه نکنم. قران سورمهایام شد یار دوست داشتنیام. با اینکه خیلی ظریف و زیبا بود، ولی قرآنِ سرطاقچه برایم نبود که بخاطر ظرافتش، فقط گاهی بردارم و چند صفحه بخوانم. همه جا با من بود. با او چند سوره حفظ کردم؛ مشهد و کربلا و مکه با خود بردمش؛ اگر درباره آیهای تفسیر یا نکتهای میشنیدم در صفحاتش علامت میزدم یا در کنارههایش مینوشتم. سر کلاس اگر درباره آیه یا سورهای صحبت می شد قرآنم را درمیآوردم و آن آیه را میخواندم. ماه رمضانها با او ختم قرآن میکردم. وقتی میخواستم مسافرت بروم، از زیر قرآنم رد میشدم. شده بود رفیق برایم. هفت سالی گذشته بود از وقتی قرآن را هدیه گرفته بودم. جلد پلاستیکیاش کرده بودم تا جلد اصلیاش خراب نشود. رنگ کنارههایش کمی عوض شده بود. دیگر سفید و براق نبود و کمی به تیرگی میزد. حجم برگههایش به خاطر ورق خوردن و خواندن انگار زیاد شده بود. درست مثل یک کتاب رمان که ساعتها دستت گرفتهای و آن را بارها خواندهای. قرآن ظریف و دوستداشتنیام، دوست داشتنیتر شده بود با اینکه ظاهرش از هفت سال قبل عوض شده بود و آن ظرافت اولیه را نداشت. ولی شکل تغییریافتهاش نشان میداد قرآن طاقچهای نبوده و چه چیزی قشنگتر از این. رمضان سال هشتاد و نه بود. قرار بود با یکسری از بچههای دانشگاه، شبهای قدر برویم کربلا. مثل همیشهٔ سفرهایم، قران سورمهایام را جزو وسائلم گذاشتم تا در این اولین شب قدر در کربلا، با آن قران به سر بگیرم. قرانی که آموختههای هفت سالم از آیات را در آن نوشته بودم. شب نوزدهم نجف بودیم. بیست و یکم کاظمین و بیست و سوم که از قضا شب جمعه هم بود، کربلا بودیم. همزمانی شب بیست و سوم با شب جمعه باعث شده بود کربلا به شدت شلوغ باشد. برای مراسم احیا به حرم رفتیم. بعد از کلی گشتن جای خیلی کوچکی برای نشستن پیدا کردم. یادم است کمی که نشستم و دعا خواندم، به خاطر کمی جا و امید به پیدا کردن یک مکان بهتر، بلند شدم. صحن را گشتم ولی حتی راه رفتن هم در آن شلوغی سخت بود چه برسد به پیدا کردن جایی برای نشستن. به سمت ضریح رفتم، به امید پیدا کردن جایی برای نشستن. کنار ضریح یک نرده گذاشته بودند و پشت آن نرده که چسبیده به دیوار حائل قسمت زنانه و مردانه بود کاملا خالی بود. خودم را به پشت نرده رساندم و همانجا ایستادم. باقی دعاها را همان کنار ضریح و در حالت ایستاده خواندم. آن سالها مراسم قرآن به سر در عراق پشت بلندگوها خوانده نمیشد. برای همین قرآنم را درآوردم و خودم قرآن به سر کردم. شب جمعه و شب زیارتی امام حسین علیه السلام؛ چسبیده به ضریح و دست گره زده در مشبکهای ضریح، قرآن به سر با قرآن سورمهایام؛ دیگر چه میخواستم از شب قدر؟ همهٔ دوست داشتنیها جمع شده بودند. قرآن به سرم که تمام شد، قرآنم را به دست گرفتم و به سمت ضریح، مشغول خواندن دعا شدم. کسی به شانهام زد و برگشتم. دختر جوانی بود. به قرآنم اشاره کرد و گفت میشود چند لحظه قرآن را به من بدهید تا من هم قرآن به سر کنم؟ قرآنم را به او دادم و به سمت ضریح برگشتم و ادامه دعاهایم را خواندم. ده دقیقهای که گذشت برگشتم تا ببینم قرآن به سر دختر جوان تمام شده یا نه؛ ولی پشت سرم نبود! رفته بود! اطراف را نگاه کردم، هیچجا نبود. نه آن دختر جوان نه قرآن من! رفته بود و قرآن سورمهای دوست داشتنیام را هم با خود برده بود. نمیتوانستم باور کنم. جاکتابیهای اطراف را میگشتم و نگاه میکردم ولی اثری از قرآن محبوب من نبود! در آن شلوغی شب قدر نیز نمیتوانستم همه جاکتابیهای حرم را نگاه کنم و به دنبال قرانم که حتما دخترجوان فکر کرده بود برای حرم است و با خودش برده بود، بگردم. باورش برایم سخت بود. قرآن عزیزم، قرآن دوست داشتنیام گم شده بود. تمام آن نکتهها و علامت هایی که در صفحاتش زده بودم، رفته بود. خاطراتی که داشتم. قرآن محبوبم، همه و همه رفته بود. نمیدانستم خدا چرا چنین شبی، در چنین جایی باید چنین امتحانی مرا بکند. آن هم با قرآنم. یعنی به قران هم نباید وابسته شد؟ قرانم قرار بوده در حرم اباعبدالله بماند؟ نمیدانم. هنوز هم هروقت زیارت حرم اباعبدالله علیهالسلام نصیبم میشود، جاکتابیهای حرم را نگاه میکنم و میگردم به دنبال قرآنم، شاید بین کتابها و قرآنها پیدایش کنم. ولی با خودم میگویم اگر پیدایش کردی بعد از این همه سال، چه میکنی؟ قرآنی که هفت سال در حرم اباعبدالله علیهالسلام بوده و توسط زائرینش قرائت شده، دیگر برای تو نیست، حتی اگر در برگه اولش اسم تو نوشته شده باشد و کنار ورقهایش نشانی از خط تو باشد… خوشابحال قرانم که مقیم بارگاه حسین علیهالسلام شد… این مطلب برای سایت فردانیوز نوشته شده است. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۰۹ ق.ظ روز ۲۸ خرداد ۱۳۹۶ | دیدگاه (۱) ![]() |