![]() ![]()
لطفا آدم باشید!
دیدین تومترو وقتی مسافرا پیاده میشن، برای سوارشدن به پله برقی صف میشه و چند ثانیه باید آروم پشت باقی مسافرا راه بری و منتظر بشی تا برسی به پله برقی، بعد یکسری به خیال خودشون زرنگی! میکنن و آخر صف نمیایستن و جمعیت رو رها میکنن و میان کنار پله برقیها و خودشونو بین آدمها جا میدن و سوار پلهها میشن، اینا همون ماشین سوارهایی هستن که وقتی “آدمها” برای دور زدن توی خیابون و اتوبان پشت چراغ قرمز یا ترافیک منتظرند، صف تشکیل شده رو خط سوم خیابون رو نمیبینن و از خط دوم (یا حتی اول) میرن جلو و راه همه رو سد میکنن ومیپیچن ! اون همه آدم و ماشین که قبل اونها رسیدن و منتظر هم هیچ! ماشالله انگار همه جراح فوق تخصص هستن، بیمارشون داره تو اتاق عمل میمیره که چند ثانیه رعایت کردن حقوق همشهریهاشون رو نمیتونن بکنن! پ.ن: معلومه عصبانیام؟ بله عصبانی هستم! 🙂 نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۰۱ مهر ۱۳۹۳ | دیدگاه (۱۴) ![]() برای اولینبار با مترو رفتم مولوی. ایستگاه مترو جائی به اسم میدان محمدیه بود و برایم ناآشنا. با پرسوجو از مغازهدارها فهمیدم تا بازاری که مقصدم است، فاصله دارم و باید تاکسی بنشینم؛ و انگار مقصد اکثر خانمها هم همانجا بود، چون جائی که مغازهدارها نشانم دادند که سوار ماشین شوم، صفی بود از زنان منتظر تاکسی! ماشینها به نوبت میآمدند و چهار مسافرشان را سوار میکردند و میرفتند؛ تندرنودی هم تاکسی بود، چهار مسافرش را که سوار کرد، من، اولین نفر در صف شدم و بعد از من، مادر و دختری. پیکان شصتی قسمت ما شد، خواستیم سوار شویم که خانمی از پیاده رو آمد و سریع سوار صندلی جلو ماشین شد و من و مادر و دختر نیز صندلیهای عقب نشستیم. میدان را دور زد و وارد خیابان و کوچه پسکوچههایی قدیمی شد. کوچههایی که عرضش فقط به اندازه عرض همان پیکان بود و عجیب که ماشین به دیوارهای کوچه کشیده نمیشد. وارد خیابان یکطرفهای شد که دوطرفش ماشین پارک شده بود و فقط یک ماشین از وسط عبور میکرد و حرکت ماشینها به همین خاطر آرام و کند شده بود. کنار همان ماشینهای پارک شده پیرمردی کنار گاری کوچکش ایستاده بود پرتقال تامسون میفروخت. آقای راننده ظاهراً در آن ترافیک هوس پرتقال کردند و پیرمرد را صدا کرد و قیمت پرسید و گفت برایم دو کیلو بکش. پیرمرد از دوکیلو بیشتر کشید، خیابان باز شده بود و ماشینهای جلوی پیکان حرکت کرده بودند، پیرمرد کیسه مشکی پرتقالها را آورد دم پنجره راننده، راننده اعتراض کرد که زیاد است و کمش کن! ماشینهای عقبی بوق میزدند، پیرمرد دوباره رفت کنار گاریاش و پرتقالها را کم کرد. سه خانم دیگر در ماشین ساکت بودند و شاید مثل من در دلشان احساس شرمندگی میکردند از ماشینهای پشت سر که معطل پرتقال خریدن رانندهی ماشین ما شده بودند. به راننده گفتم: ببخشید، این کار درسته؟ برگشت گفت: ببخشید خانم، الان میریم. گفتم: برای من شاید مسالهای نباشه، ولی این همه ماشین پشت سر ما، منتظر هستن. با کمال خونسردی و با لبخندی گوشه لب گفت: اشکال نداره، اونا عادت دارن! پیرمرد با نایلون مشکی محتوی دوکیلو پرتقال تامسون آمد دم پنجره، پولش را گرفت، راننده ماشین را گذاشت دنده یک و حرکت کرد در خیابانی که هیچ ماشینی جلویش نبود … پ.ن: بعد از حرکت، پرتقال را از کیسه درآورد و به زور به مسافرانش تعارف کرد! پرتقالهایی که ذرههای حقالناس در آنها بود … آدمها، آدمهای بد این شهر، احترام به افراد، تاکسی، ترافیک تهران، تهران، حقالناس، حقوق شهروندی، حمل و نقل عمومی، خرید، رانندگی، فرهنگ، مولوی نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۱۳ اسفند ۱۳۹۲ | دیدگاه (۳۷) ![]() بعد از من وارد ایستگاه اتوبوس شد. فقط نگاهش کردم؛ حرفی برای گفتن نبود نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۷:۵۷ ق.ظ روز ۲۶ شهریور ۱۳۹۰ | دیدگاه (۵) ![]() |