![]() آخرین نوشتهها![]()
سرطانِ ننوشتن
“اگر چه نوشتن کار سختی شده است، اما باید این غول را شکست داد. نمیدانم از کجا سروکلهاش پیدا شد و خودکار و کیبورد را کُشت و نابود کرد. چطور ریشه دواند و ترسِ از نوشتن را در سلولسلولِ بدن جای داد. خودکار در دست میلغزید و رها میشد. انگشت بر کیبورد بیحرکت میماند. فرار میکردم. از نوشتن، از هر نوشتنی فرار میکردم. شاید بروم دکتر. شاید تلاش کنم به درمانش. شاید یعنی دوست دارم. دوست دارم همانطور که آرام آرام خزید و پیچید در ذهن و توانم، آرامآرام بِرمانَمش. و سرریز از کلمه شوم. کلمه، کلمه، کلمه… آه محبوبِ من راه سختی در پیش دارم. سخت و درشت. کاش، بتوانم شکستش دهم؛ کاش” نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۰:۳۴ ق.ظ روز ۲۲ دی ۱۳۹۹ | دیدگاه (۰) ![]() وقت ملاقات ساعت سه بود، تا برسیم سه و ربع شده بود. پلهها را بالا رفتیم و راهروی بلند را تا انتها قدم زدیم. هرچه به انتهای راهرو که سیسییو بیمارستان قرار داشت نزدیکتر میشدیم، اضطرابم بیشتر میشد. درب سیسییو بسته بود و جمعیت ملاقاتکننده پشت دربهای بسته منتظر بودند، در وجود همه اضطراب و نگرانی موج میزد. نمیدانستم باید چه کنم و از چه کسی بپرسم که چه شده، سرم را در بین جمعیت چرخاندم تا آشنائی پیدا کنم. دیدن صورت مامان که در قاب چادر جای گرفته بود، بینِ جمعیت ناآشنا برایم آرامشی بود. کنارشان رفتم و پرسیدم چه شده؟ گفتند «یکی از بیمارای سیسییو ایست قلبی کرده، دارن احیاش میکنن، برای همین کسی رو راه نمیدن» دلم ریخت! پرسیدم کیه؟ «میگن یه مردیه» با اینکه آرام بودن مامان نشانهای بود از سالم بودن بابا، ولی قلبم تندتند میزد، حالت تهوع گرفتم، برگشتم به سمت ورودی سیسییو؛ خودم را بین جمعیت جا دادم و رسیدم به در ورودی؛ دقیقا به سمت تختی که بابا روی آن بستری بودند؛ منتظر شدم پرستاری، دکتری بیاید و در برایش باز شود تا بتوانم داخل را ببینم. در باز شد، گردن کشیدم سمت تخت … وقتی بابا را که نیمخیز شده بودند روی تخت و به سمت در نگاه میکردند، دیدم دلم آرام شد، نفس کشیدم. دستم را بلند کردم تا برای بابا دست تکان دهم و از اضطرابی که قطعاً هرمریضی در آن محیط دارد، کم کنم؛ در بسته شد و بابا من را ندیدند. با خیال آسوده به سمت مامان برگشتم، تازه داشتم چهرهی ملاقاتکنندههای مثل خودم را میدیدم، تازه چشمم افتاد به زن و بچهی بیمار ایست قلبی، باز نفسم تنگ شد، قلبم تند تند زد و چشمانم تر شد از دیدن اشک های آنها و اضطرابی که داشتند. لحظات بدی بود برای آنها و برای ما که خیالمان آسوده بود از سلامت نسبی مریض خودمان. هرلحظه ممکن بود در باز شود و پزشکان بیایند و با تاسف خبرناگواری به آن خانواده بدهند … می گفتند بروید، امروز ملاقات کنسل است. ولی چه کسی پای برگشت داشت؟ سعی میکردم نزدیک خانوادهی آن بیمار نشوم، ازشان خجالت میکشیدم، انگار من مقصر باشم که بیمار آنها در شرایط خوبی نیست. میرفتم تا دم درب سیسییو و برمیگشتم. در باز شد، گقتند بیمار برگشته و حالش بهتر است، میتوانید بروید در حد یک سلام بیمارتان را ببینید فقط. در حد یک سلام و دلگرمی دادن به بیمارانی که قطعا اضطراب و نگرانیشان از ما بیشتر بود و قلبهای ناخوشاحوالشان از ما سختتر میزد … نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۱۰ بهمن ۱۳۹۲ | دیدگاه (۱۹) ![]() عادت کرده بودم به بودنش، دیدنش، حس کردنش، بوس کردنش … همهی اینها شده بود عادت و یک اتفاق معمولی؛ حتی بعد از این یک سال که خانهام جدا شد و هرروز ندیدمش، وقتی با همسر به خانهشان میرفتم باز هم عادی بود بودنش … در اتاقش نشسته باشد روی تخت ومطالعه کند، من بروم جلو و سلام کنم، لبخند همیشگیاش را بزند و با مهربانی جوابم را بگوید و خوش آمدی و دلم برایت تنگ شده بود … من هم لبخند بزنم و بوسش کنم و از اتاق بروم بیرون؛ عادت شده بود برایم. آنروز وقتی وارد خانه پدری شدم، رفتم به اتاقش با اینکه میدانستم نیست و به جای نشستن روی تختِ اتاقش روی تخت بیمارستان خوابیده؛ به تخت خالی نگاه کردم، بغض کردم، دلم تنگ شد برای همهی آن عادتها، برای لبخندش، مهربانیاش، ریش سفیدش، پدریهایش … بغضم را خوردم تا کسی نفهمد ناراحتم و غصه دارم، تا اشکهای جمع شده در چشمهایم رسوایم نکنند … از اتاق خارج شدم نبایدعادت کنم … دعا کنید برای پدرم نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۳۹ ق.ظ روز ۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ | دیدگاه (۲۵) ![]() حدود یک ماه پیش خبرهای مبتلا شدن زائرین ایرانی عمره گذار به انفولانزای نوع «A» از شبکههای مختلف پخش شد و به دنبال آن خبرهای مختلف از این بیماری و روشهای واگیری، پیشگیری و انواع و اقسام اطلاعات دیگر که ترس بیشتری از این بیماری را در دل مردم مخصوصا مسافرین سرزمین وحی به وجود میآورد در حدی که تعدادی از زائرین از ترس مبتلا شدن به این بیماری بسیار خطرناک!!! سفر خود را کنسل کردند، مسافرینی هم که عازم این سفر میشدند بیشترین سعیشان را در رعایت مسائل بهداشتی و نکات ایمنی میکردند که مبادا این بیماری واگیردار و خطرناک را از سرزمین عربستان و زائرین مختلف آنجا بگیرند. پیگیریهای مکرر وزارت بهداشت و سازمان حج و زیارت در حدی بود که هفته پیش خبر کنسل شدن عمرهٔ ماه رمضان از طرف ایران به خاطر شیوع زیاد این نوع آنفولانزا در عربستان، اعلام شد. نگاهی به آمار وزارت بهداشت نشان میدهد مسافران کشورهایی مثل عراق و تایلند نیز مبتلا به این بیماری شدهاند و عربستان در این وادی تنها نیست، پس مسلما باید پرواز و مسافرتها به این کشورها نیز لغو میشد ولی اینگونه نبوده است. از طرفی مسافرین ایرانی که به عربستان سفر میکنند و در ابتدای سفر با ماسک و انواع و اقسام وسایل مواظب خود و همراهانشان هستند بعد از چند روز متوجه میشوند خبر خاصی در این کشور نیست و مسافرین کشورهای دیگر بدون هیچ دغدغه و نگرانی، مثل هر زمان دیگر مشغول زیارت و سیاحت!!! هستند. همهٔ اینها نشان میدهد مسلما تنها دلیل توقف عمرهٔ رمضان توسط ایران!!! (و نه فقط توسط سازمان حج یا وزارت بهداشت) آنفولانزای خوکی نیست و دلایل دیگری پشت این بازی شاید سیاسی خوابیده باشد. محدودیتهای بیش از پیش برای ایرانیان بلخصوص زنان ایرانی، رفتارهای نامناسب و دور ازشان با یک زائر، محدودیتهای زیاد مذهبی (شیعه و سنی) شاید دلیلهای کوچکی از این تصمیم مقامات ایرانی باشند. هرچند خود من قرار بر ماندن در این کشور تا نیمهٔ ماه رمضان را داشتم و با این برنامه نصف سفرم کنسل شد ولی از این تصمیم ایران حمایت میکنم و اعتقاد دارم حتی بیش از یک ماه باید سفر عمره توسط کارگزاران ایرانی قطع شود تا شاید… به امید روزی که پرچم تشیع و اسلام ناب محمدی را بر بابهای مسجد النبی و مسجد الحرام به احتزاز در آوریم. اللهم عجل لولیک الفرج آنفولانزای خوکی، بیماری، تحریم عمره، سفرنامه، سفرنامه عمره، شایعات، عربستان سعودی، مبارزه با شایعات، مکه نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۸:۳۱ ق.ظ روز ۱۸ مرداد ۱۳۸۸ | دیدگاه (۰) ![]() |