بابا برایم سوغات آورده بودند؛ از مدینه بچههای کلاسِ حفظ قرآنِ مدرسه، همهشان یکی یکدانه داشتند؛ از کجا آورده بودند، یادم نیست، فقط یادم است در ایران پیدا نمیشد. من ولی عاشقش شده بودم. عاشق قطعش، خطش، حاشیههایش، رنگش بابا که میخواستند بروند عمره، مشخصاتش را برایشان گفتم. “این اندازه است بابا؛ جلدش فلان رنگ است؛ کاغذهایش نرم است؛ دکهی روبروی بقیع حتما دارد و …” اینترنت نبود و فقط خصوصیاتش را برای بابا گفتم و بعد از چند هفته قرآن عزیزم، در دستم بود. محبوبه که کلاس حفظ برایمان گذاشت، با قرانم، “مریم” را حفظ کردم. در حاشیههایش گاهی نکاتی مینوشتم. شبهای قدر بر سرم میگرفتم. دو بار با خودم به مدینه برگشت؛ مشهد رفت؛ سوریه رفت؛ کربلا و نجف و سامرا رفت. شمال و یزد و اصفهان و کیش رفت. همیشه با من بود. شبهای قدرِ رمضانِ هشتاد و نه آخرین سفرم با “او” شد. شبِ بیست و سه رمضان، در یک متری ضریحِ ارباب، دادم به دستِ دخترِ عربی تا قرآن به سر بگیرد و مشغول دعا شدم تا دختر، اعمالش تمام شود. چند دقیقهای که گذشت، برگشتم و دیدم نیست… دختر نبود؛ رفته بود و “او” را، قرآن عزیزم را، با خودش برده بود. حتما فکر کرده بود یکی از قرانهای حرم است و با خود برده بود. یخ کردم. سرم را میچرخاندم شاید پیدایش کنم. ولی مگر در بین آن حجمِ زیاد از خانمهای چادرعربی به سر، میتوانستم پیدایش کنم؟ مستأصل و نگران به سمت نزدیکترین محل ادعیه و قرانها رفتم؛ نبود. قفسهی بعدی، نبود. قفسهی دورتر، نبود. قفسههای صحن، نبود؛ نبود و نبود. انگار تکهای از من جدا شده بود. حتما هرکس مرا دیده بود فکر کرده بود اشکهای سرازیر از چشمانم، بخاطر توبه و انابه به درگاه خداست. ولی من، برای از دست دادنِ قرآنم گریه میکردم. قرآنی که مثل یک دفتر خاطرات، سالها با من بود، همهجا. ده سال از آن رمضان میگذرد. تا سالها هروقت به کربلا میرفتم، همچنان قفسههای قرآن حرم را، به امید یافتن قرآنم میگشتم. رو به ضریح میکردم و میگفتم “قرآنم را پَس نمیدهید؟” بعدها فهمیدم گمشدنِ قرآنم در شب قدر، شاید یکی از بزرگترین درسهای زندگیام بود؛ دل نبستن؛ وابسته نشدن و کَندن. اما هنوز به این فکر میکردم که سرنوشت “او” چه شد؟ دست چه کسانی افتاد؟ تا چند سال در حرم ماند؟ پلاسیده شد؟ رنگِ جلدش رفت؟ حاشیهنویسیهایم چه؟ وقتی کسی “او” را گرفته تا بخواند، حاشیههای من را هم خوانده؟ صفحهی اولش که اسمم را نوشته بودم، دیده؟ چند بار در حرم “سیده فاطمه مطهری” از زبانِ زائری که صفحهی اول قرآنم را دیده، برده شده؟
ترکیب سفر، تصویر و تاریخ برای من ترکیب جذابیه. حالا اگه کتاب سفرنامهی مصور به یک سرزمین قدیمی و تاریخی باشه قطعا کتاب جذاب و هیجانانگیزی میشه. اکثر ما از فلسطین خیلی شنیدیم، اونقدر که بعضیها زده شدیم (مثل اونایی که تا اسم سرزمین مقدس رو، روی عکس این پست دیدن، دستشون رو گذاشتن رو صفحه موبایلشون و دادن بالا) ولی اطلاعاتمون یا ناقصه یا فقط یک مفهوم کلی رو شنیدیم. قدس و سرزمینهای اطرافش، جدای از بحث مقاومت، بخاطر قدمت و تاریخی بودنش یکی از جذابترین و پرکششترین مکانهای دنیاست. خودِ خودِ تاریخ که ماها فعلا ازش محرومیم. نویسندهی کتاب، یک هنرمند نقاشه که کمیکهاش معروفه؛ همسرش تو سازمان پزشکان بدون مرز کار میکنه و بخاطر کار همسرش در قدس و غزه، یکسال در قدس زندگی میکنند. مردِ خانواده هم تو این یکسال علاوه بر بچهداری و طراحی و وبلاگنویسی، خاطراتش رو نقاشی میکنه و بصورت کمیک منتشر میکنه. آقای “دولیل” اصالتا کاناداییه و ساکن فرانسه؛ میتونیم روایتهاش رو به عنوان یک بیطرف بخونیم. کتاب اطلاعات جزئی خیلی زیادی درباره فلسطینیها، اسراییلیها، مناسبتهای یهودی، شهرهای فلسطین، فرقههای مختلف و … به مخاطب میده و چون اطلاعات همراه کمیک و نقاشی شده و بعضی جاها هم طناز بودن نویسنده وسط میاد، کتاب حتی برای اونایی که تصویر پست رو دیدن و اسکرول کردن هم، جذابه. البته خیلی از اطلاعات تاریخی از منظر و دیدگاه صهیونیستی بیان شده. بخاطر همین نمیشه از مطالب کتاب به عنوان منبع و برای استناد استفاده کرد. کتاب رو نشر #اطراف منتشر کرده؛ به قیمت پنجاه و چهار هزار تومان
پن: اگه صفحه #گودریدز کتاب رو نگاه کنید، اکثر کاربرهای اسرائیلی به کتاب یک ستاره دادن، با اینکه خاطرات یک هنرمند کانادایی بیطرفه؛ بله، آش همینقدر شوره که حتی کفهی سنگینِ نوشتههای یک آدم بیطرف که سعی میکنه میانهرو باشه، مشخص میشه.
یه معرفی کتاب نوشتم، آمادهی انتشار تو اینستا.
تلویزیون روشنه و داره گزارش فوتبال دربی میده.
این دو گزاره شاید به همدیگه بیربط باشن ولی متاسفانه کاملا مرتبطن.
برای اینکه پستِ معرفی کتابم بیشتر دیده و احیانا خونده بشه، منتظرم سوت نیمه اول زده بشه تا پست رو منتشر کنم. چون آدمهای زیادی بین دو نیمه موبایل دست میگیرند برای کری خوندن و دیدن! اون وسط شاید چند نفر هم به کتاب علاقه نشون بدن؛ اون هم چه کتابی! سفرنامهی فلسطین🙄
امروز صبح ، یکی از بچههای فعال کلاس نهم، یکدفعه آفلاین شد.
نیم ساعت پیش پیام داد بهم که “خانم ببخشید. ظهر باتری موبایلم تموم شد و تا عصر برقها قطع بود”
بادمجان رو که میخواین سرخ کنید، قبلش یک کم ماست بمالید بهش! به شدت مقدار روغنی که مصرف میشه، پایین میاد، بدون اینکه تغییری در طعم بادمجونها ایجاد بکنه
نوروز همان سالی بود که با اربعین یکی شده بود. یعنی اول فروردین، بیستم صفر بود؛ سال هشتاد و پنج. گمانم از همان سال مفهوم جدیدی از اربعین برایم شکل گرفت. شب اربعین بود و سال شمسیِ ما همان شب تحویل میشد. رفته بودیم حرم خانم زینب، بیخبر از اینکه عربهای سوری و زائران پاکستانی شب اربعین به حرم میآیند برای عزاداری و زائرین ایرانی، همه حرم خانم رقیه جمع میشوند تا سالِ حسینیشان را کنار هم تحویل کنند. در حرم فقط ما ایرانی بودیم و شاید دو سه نفر دیگر. گوشهای ایستاده بودیم رو به گنبد خانم. زیر لب یا مقلبالقلوب والابصار میخواندیم؛ با دستههای عزاداری سینه میزدیم؛ یا مدبر اللیل و النهار میخواندیم؛ با نوحههای اردویی پاکستانیها اشک میریختیم؛ یا محول الحول والاحوال میخواندیم. به گنبد نگاه میکردیم و با خانم صحبت میکردیم تا شاید حول حالنا الی احسن الحال شویم. از روی ساعت مچیهایمان، فهمیدیم سال تحویل شده؛ سالِ شمسیِ ما؛ وسط آدمهایی که بیست صفرشان بود و آمده بودند برای عرض تسلیت. شده بودیم مهمانهای ویژهی غریبشان. سالم را کنارِ دختر ابوتراب تحویل کردم. سالی که بیست ساله میشدم. سالی که تابستانش، اولین خنجر بزرگ را از دنیا خوردم و بزرگ شدم. سالی که اسفندش برای اولینبار زائر کربلا شدم. سالی که مفهوم جدیدی از اربعین را شناختم.
روز آخر صفر نود و نه، این عکس به دستم رسید. تقریبا همانجایی که بیست صفر هشتاد و پنج ایستاده بودم، حالا صفحه مجازیام ایستاده؛ روبروی گنبد. عکس را که دیدم، یاد آن سال افتادم. از همان لحظهی تحویلش، تا تابستانِ زخمیاش تا زمستانِ بهارش. کاش، همهی زمستانهایمان، بهار شود؛ کاش.
در راستای خوندن رمانهای عاشقانه کلاسیک، چند روز پیش ربهکا رو خوندم؛ در واقع شنیدم. خوانش خوبی داشت آقای محمدحسن حیدری ولی خود داستان جذبم نکرد. گره داستان خیلی سریع باز شد و من توقع داشتم در انتها، همچنان داستان ادامه پیدا کنه و پسرخاله ربهکا به اذیتهاش ادامه بده ولی تموم شد!
و به این فکر میکنم این داستان چی داشته که آلفرد هیچکاک این رمان رو اقتباس کرده و فیلمش رو ساخته!
به شهر که میرسیدیم، قسمت سخت ماجرا
شروع میشد. کل سه روز یک طرف، چند ساعت آخر یک طرف. ازدحام جمعیت، خستگی
راه، شوق وصال، خیابانهای شبیه به هم، کوچههای بدون نام، همه و همه باری
میشد بر دوشت و این چند ساعت آخر، قدر یکروز طول میکشید. یادم است یک
سال در همین سه ساعت آخر بودیم که چرخِ چرخدستیمان درآمد. اعصاب و دست و
پایمان هم درآمد تا آن مسیر را طی کردیم. سالی دیگر بخاطر گم کردن کوچهها،
همسفرهایمان باهم دعوایشان شد؛ سال بعد، بخاطر گم شدن در همین مسیرِ آخر
با سیداحمد بحث و دعوایمان شد. سالی دیگر آنقدر کمتوان شده بودیم که بعد
از هر ده متر، مینشستیم. مینشستیم به استراحت و در کردنِ خستگی پنج دقیقه
راه رفتن! یادم است هر سال از خودم و از سیداحمد میپرسیدم چرا
میآییم؟ مگر مجنونیم؟ این همه زجر و اذیت و بیماری را برای چه تحمل
میکنیم؟ مگر مجبوریم؟ و جوابی پیدا نمیکردم جز “چرا نیاییم؟” ما نمیرفتیم؛ ما “بر میگشتیم”. ما به خودمان، به اصلمان، به کربلا، برمیگشتیم.
حسین علیهالسلام مایهی حیات ماست. کشتی نجات ماست. چراغ هدایت ماست. الحمدلله که پسرِ فاطمه (سلامالله علیها) را داریم. الحمدلله که محبِ فرزندِ علی (علیهالسلام) هستیم. الحمدلله الحمدلله الحمدلله کاش همیشه روحمان در همین مسیر بماند؛ در مسیرِ کربلا؛ در راه حسین (علیهالسلام) و برای حسین. پن: جسممان هر کجا که باشد، باشد
از خواب میپرم. ساعت را نگاه میکنم. سه نیمه شب است. نیمهشب اربعین نود و نه. در خانهام. در تهران. چند سال است که چنین شبی، در خانه و اتاق خودم نبودهام؟ مهم نیست. مهم این است که خواب از سرم پریده. با صدای طبل و روضه از خواب میپرم. ساعت را نگاه میکنم. سه نیمه شب است. نیمه شب اربعین نود و یک. چند ثانیه منگم. چرا انقدر صدا نزدیک است؟ چراغهای اتاق خاموش است و نوری قرمز از پنجرهی روبرویم داخل اتاق افتاده. کنار پنجره میروم. زیرپایم موج سیاهپوش است که وارد حرم میشوند. طبل میزنند. سنج میزنند. عربی میخوانند اردو میخوانند. فارسی میخوانند؛ نوبت به نوبت.ساعت سه نیمهشب اربعین است. اینجا حرم سقا و من، منگ و خوابزده و بغضکرده، نشستهام وسط اتاق “رادیو الکفیل” غروب که به کربلا رسیدیم، گفتند برای من جایی ندارند. تنها خانم گروه بودم و فقط توانسته بودند برای آقایان جایی جور کنند. سرماخورده بودم و خسته. به چند جایی که گفتند محل اسکان خانمهاست سر زدم ولی حتی برای نشستن هم جایی نیافتم. ویروس لعنتی لحظه به لحظه توانم را کمتر میکرد. زمستان بود و سوز سرما از بیرون، آتش درونم را شعلهور میکرد. تب و تهوع و لرز و درد همه باهم دست به یکی کرده بودند. سیداحمد گفت برویم پتو بگیریم و در بینالحرمین بخوابیم. نگاهم به گنبد افتاد. در دلم گلایهای کردم. دقیقهای نگذشته، دوستش گفت”برویم؛ جایی جور شده” داشتم فکر میکردم حتما اینجا هم جایم نمیشود که دیدم از درب خروج حرم، وارد صحن شدیم. بدون گشتن، بدون معطل شدن. از کنارهی دیوار حرکت کردیم. خادمی درب یکی از اتاقهای حرم را برایمان باز کرد. پلکانی روبرویمان بود. بالا رفتیم. به راهرویی رسیدیم که پر از اتاق بود. بر روی درب یکی از اتاقها نوشته بود “رادیو الکفیل صوت المرء المسلمه” درب را زدند. دختر جوانی در را باز کرد و من وارد شدم؛ وارد جمعِ دخترکان جوان رادیو حرم. صدای طبل و سنج میآمد. پنجرهی اتاق را نشانم داد و گفت، این پنجره را باز کنی، صحن پایین پایت است و روبرویت ضریح. پتو آورد و متکایی تمیز. گفت استراحت کن. شب اربعین بود. صدای طبل و سنج میآمد. صدای روضهخوانی آهنگران. صدای نوحهخوانی باسم. و صدای قلب من؛ که از شرم دوست داشت بیاستد. از این همه کرم سقا، میخواست آب شود؛ محو شوم. صدای طبل و سنج میآمد. صدای “عمو عباس بیتو قلب حرم میمیره” صدای “یا عباس جی بالمای لسکینه” صدای زنی تنها. صدای دخترکانی وحشتزده. صدای سم اسبان. صدای سوختن خیمهها. صدای پاره شدن گوشها … از خواب میپرم. شب اربعین است. تهران را سکوت و رخوت در بغل گرفته.
امروز صبح ، یکی از بچههای فعال کلاس نهم، یکدفعه آفلاین شد.
نیم ساعت پیش پیام داد بهم که “خانم ببخشید. ظهر باتری موبایلم تموم شد و تا عصر برقها قطع بود”
نمیدونم اینجا نوشتم یا نه؛ تیر ماه بود که بعد از تحویل دادن برگههای ترم دوم، از مدرسه خداحافظی کردم. برای مدیر بهونهی کار رسانهای جدیدی که قبول کرده بودم رو آوردم ولی دلایلم مربوط به خود مدرسه و رفتارهای کادر بود بیشتر. بگذریم.
مدرسهای که امسال مشغول شدم و به صورت مجازی ادبیات و نگارش درس میدم، مدرسهی علوی شهر نجف و مدرسهی حسینی کربلاست. مدارس ایران در دو شهر نجف و کربلا. دانشآموزام بچههای ایرانیهایی هستند که در این دو شهر زندگی میکنند و البته چند تا دانشآموز غیر ایرانی هم دارم که متولد ایران هستند و فارسی رو کامل بلدند و گمونم دبستان در مدارس ایران گذروندن.
القصه؛ ادبیات فارسی درس دادن به بچههایی که در محیط غیرفارسی زبون هستند، تجربه جالبیه. اون هم نجف و کربلا. گاهی اوقات سر کلاس به اسمهاشون نگاه میکنم و غبطه میخورم که هر کدوم از اینا به حرم علوی و حسینی چقدر نزدیک هستند و اگه بخواند، یک ساعت بعد میتونند تو حرم نشسته باشند.
دعا کنید که این وضعیت آموزش جازی زودتر تموم بشه. خیلی سختتر از اون چیزیه که فکرش رو بکنید. البته اگه کرونا تموم بشه و مدارس به حالت عادی دربیان، من کلاسهای امسالم رو از دست میدم :دی
پن: نشستم پای لپتاپ و دقیقا مثل زمان وبلاگستان، نوشتم و نوشتم. چقدر احساس سبکی میکنم.