پروانهی چمران
سلام آقا مصطفی
شهادَتت مبارک
میدانی خیلی وقتها بعد از خواندن دربارهی شما، به تامسنخانم فکر کردم. اینکه اگر من جای او بودم و شوهر دکترم تصمیم میگرفت درس و زندگیاش را رها کند و به کشور دیگری برود تا بجنگد و به مردمش کمک کند، چه میکردم؟ آن هم کشوری که شاید به من و زندگیمان ارتباطی نداشت؛ کیلومترها از ما دور بود؛ حتی همقارهای هم نبود و من اسمش را هم تا بحال نشنیده بودم. در این شرایط تا آخر با همسرم همراهی میکردم؟ یا من هم مانند تامسن، چهار بچهام را زیر بغلم میزدم و به کشورم برمیگشتم؟
به دوستانم و خانوادهام چه میگفتم؟ همسفر زندگیام را چگونه برایشان توصیف میکردم؟ یک آدمِ بیمسئولیت در برابر خانواده و زن و بچه؟ یک مرد بیعاطفه که از چهار بچهی خودش میگذرد و بچههای بقیه را بزرگ میکند؟ یک آدمِ متظاهر به عطوفت و مهربانی که حتی به گلهای کنار جاده محبت میکند ولی همسر خود را رها میکند؟
وای از آن روزی که جمالت در استخر غرق شد. بارها و بارها تصور روزهای بعد فوت فرزند چهارسالهتان را کردهام و روزهایی که بر تامسن گذشته است. مثلا وقتی جایی خوانده تو گفتهای کفشهای کوچکش را هر شب کنار تختت میگذاری، لجش گرفته؟ فحشت داده؟ علت مرگ جمال را، نبودن تو دانسته؟
بچهها که بزرگ شدهاند درباره پدرشان به آنها چه گفته که هیچکدامشان هیچوقت به سرزمین پدریشان نیامدند و از پدر و خانوادهاش سراغی نگرفتهاند؟
پدری که در سرزمینش قهرمان است؛ ابرمرد است.
آه دکتر؛ دکتر مصطفی
زندگیات را از آن طرف خواندن، سخت است؛ ترسناک است. حتی بعضی قسمتهایش گیجکننده است. احساس زنانه به راحتی با آن صاف نمیشود. حق را کامل به تو نمیدهد.
ولی تو، برای من تا همیشه #ابرمرد خواهی ماند؛ قهرمان قلب و عقل و دنیایم خواهی ماند. هرچند دلِ زنانهام با بعضی پردهها و قسمتهای زندگیات همچنان صاف نشده و ابهام دارد.
دعا کن برایم؛ دعا کن برایمان. دعا کن اگر روزی “پروانه” شدیم، به “تامسن” شدن برنگردیم.
شاگرد کوچک شما: سیدهفاطمه
سیویک خرداد ۹۹
سی و نهمین سالگرد شهادتتان
پن: “تامسنهیمن” زن آمریکایی شهید چمران بود که بعد از رفتن چمران به بیروت، نتوانست شرایط آنجا را تحمل کند و به همراه چهار فرزندش به کالیفرنیا برگشت. چمران، بعد از ازدواجشان، نام “پروانه” را برای همسرش انتخاب کرده بود.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۵:۱۹ ب.ظ روز ۳۱ خرداد ۱۳۹۹ |
دیدگاه (۰)
زودِ زود، دیر شد
آنهایی که چند سال است در شبکهها دنبالم میکنند، یادشان میآید که هر سال، اواخر اردیبهشت عکسی میگذاشتم از تختهی کلاسم.
تختهای که شعری از قیصر را برای دانشآموزانم نوشته بودم.
حرفهای ما هنوز ناتمام
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آه
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود
دیر میشود
رویه هر سالهام بود که آخرینِ زنگ سال تحصیلی را با این شعر برای بچهها تمام کنم.
امسال ولی نه کلاس حضوری بود نه تختهای نه دانشآموزی که جلویم نشسته باشد و با چشمان کنجکاو و شاداب نگاهم کند. من بودم و موبایل و یک کلاس مجازی و دانشآموزانی که نمیدانستم چندنفرشان واقعا آنطرف خطوطِ مسی، دلشان، چشمشان، قلبشان با من است.
قلبِ من ولی، پیش تکتکشان بود و برایشان دلتنگ.
شعر را در اسکایروم برایشان خواندم. ولی دلم آرام نشد. تخته و ماژیک و نوشتن میخواستم. ولی نبود. من بودم و موبایل و گوگل. از عمق جانم گفتم “چه زود دیر شد”
در گروه “بله” متن شعر را برایشان ارسال کردم تا شاید بادقتتر بخوانند و درکش کنند؛ چقدر زود دیر شدن را.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۵:۵۶ ب.ظ روز ۱۱ خرداد ۱۳۹۹ |
دیدگاه (۰)
بروم؟ نروم؟
بروم؟ نروم؟
بروم؟ نروم؟
از امروز صبح که خیلی اتفاقی کد را وارد کردم و پیام آمد که میتوانم بروم، هزار بار از خودم پرسیدم “بروم یا نروم؟” هزار بار دیگر هم از سیداحمد پرسیدم “بروم یا نروم؟”
مستأصل و درمانده و گیجم
برایم دعا کنید.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۶:۰۶ ب.ظ روز ۱۰ خرداد ۱۳۹۹ |
دیدگاه (۰)
رمضان دیگری تمام شد
مستِ حمدخوانی پرندگانت میشدیم؛ هر روز صبح؛ آنگاه که خورشید آرام آرام بر افق نمایان میشد و زمین بیدار.
کاش لطافتِ بینالطلوعینت را، همیشهی سال همراه داشتم نه فقط سی روز.
لطافت و شکوه خلقتِ تو گسترده است همیشه، من، میوهچین خوبی نیستم.
که کاش بودم.
میشود میوهچینِ خوبم کنی؟
دلتنگ صدای گنجشکان خواهم ماند
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۵:۲۲ ب.ظ روز ۰۴ خرداد ۱۳۹۹ |
دیدگاه (۰)