برای شیخ احمد خسروی
یکروز است که میخواهم بنویسم؛ ولی نمیتوانم.
نه ذهنم جمع میشود نه تحمل سنگینی این کلمات را دارم.
آخر، از چه بنویسم؟
از
اربعین نود و یک و شکلگیری چله؟ چلهای که دو سال بعد باعث
شکلگیری”فرشتگان” شد. فرشتگانی که همسرانشان، زیر ایوان نجف برادر شده
بودند.
از گاهی دور هم جمع شدنهایمان؟
از پیامهای شیخاحمد به سیداحمد که رفته سر مزار مادرش و برایش فاتحه خوانده؟
از اربعین که دعوت کردند متاهلی با مدارس صدرا برویم و کنسل شد؟
از پولی که چند روز قبل از خبر بستریشان کسی فرستاد تا به دستشان برسانم برای قربانی در زابل و هنوز در دستم مانده؟
از چه بنویسم؟
یکروز است که اینستا را شخم زدهام؛
پستهای جدید و قدیم خودشان و چلهایها را؛
هر پست و عکسی که به ایشان ربط دارد را؛
توئیتها را.
میبینم و میخوانم و هنوز مبهوتم.
مدام فکرم پیش “فرشته” ایست که تنها شده. فرشتهای که مردِچلهایاش دیگر نیست. فرشتهای با سه یادگار.
فرشتهای که حتی اجازه دیدار حضوری و در آغوش گرفتنش و تسلی دادنش را ندارم.
نخ تسبیح ما فرشتگان، همسرانِ چلهایمان بودند و نخ تسبیح چله، حسین علیهالسلام است.
حسین
حسین
حسین
و چه خوب پیونددهندهای
کاش
میشد دور هم جمع میشدیم و روضه امام را میخواندیم. مویه میکردیم برای
ربابش. زار میزدیم برای لیلایش. برای خانم زینب سلامالله.
شاید کمی آرام میشدیم.
تسلیت میگویم به صاحبان تگِ #برادری_زیر_ایوان_نجف
خدا صبرتان دهد.
خدا حفظتان کند.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۶:۳۸ ب.ظ روز ۱۶ اسفند ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)
کرونا؛ لعنت به تو
میتوانستم همان وسط ایستگاه بنشینم و زار زار گریه کنم.
گریه کنم به حال این روزهای شهرم، کشورم، جهانم.
ساعت نه صبحِ روز وسط هفتهی اسفند ماه و ایستگاه انقلاب به این خلوتی؟
زیرگذر چهارراه ولیعصر و بدون دستفروش؟
بدون ازدحامِ مردمی که همیشهی خدا تندتند راه میرفتند تا زودتر برسند به آنجایی که باید برسند؟
شهر در سکوتی مبهم، نشسته است؛ نشستهاست به انتظار روزهای خوب.
روزهای خوبی که شکوفههای روی درختان، نویدش را میدهند.
شهر خسته است ولی ناامید نیست؛
نگران است ولی ترسو نیست؛
غمگین است ولی ضعیف نیست.
این روزهایمان هم تمام میشود.
یادگاری که از این روزها برایمان میماند محبتهای قرنطینهایست. باهم بودنمان در عینِ دور از هم بودن. مهربانی کردنمان در عینِ ممنوعالبغل بودن.
کشورمان، شهرمان، خودمان دوباره زندهی زنده میشویم. اما از همین امروز باید به فکر روزهای زندهشدن شهرمان باشیم. به فکر روانِ بچههایمان، روحِ خودمان، زندگی آدمهای شهرمان.
به #بحران_های_بعد_از_کورونا حواسمان باشد.
پن: دوباره که متن را خواندم دیدم چقدر مشوش است. پایان سریع، پاراگرافهایی با ارتباطهایی نادرست به هم. مثل وقتهایی که کلی حرف داری ولی نمیدانی کدام را بگویی.
عذرخواهی میکنم اگر وقتتان بابت خواندن این مشوشنامه گذشت. بگذارید پایِ شلوغی و خستگی این روزهایم.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۶:۴۱ ب.ظ روز ۱۴ اسفند ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)
غریبه شدهای برایم اینستا
شما که غریبه نیستید؛ بعد از حذف اکانتم انگار اینستا برایم غریبه شده است.
نوشتهها در ذهنم میآیند و میروند ولی رغبتی برای نوشتن ندارم. حرف خاصی در استوری ندارم مگر همین عکسهای والپیپری که شبها وسط حال خراب و پریشانم، دنبالشان میگردم تا در این روزهای کورونا یی کمی امید و شادی بپراکنم؛ برای شما. برای خودم
ولی اینستا هنوز برایم غریب است. انگار نه انگار هشت سال دفتر خاطراتم بود و دوست میداشتمش.
فکر میکردم غریبهگیام چونان طفلی دو ساله است که قهر کرده و ناراحت است که چرا اسباببازیاش را گرفتهاند.
گمان میکردم بخاطر حذف شدن اکانت و دور بودن پنجاه روزه از محیط، غریبگی میکنم؛ اما این نبود.
کودکانه بود اگر این بود.
چه اینکه اگر حذفی برای خودم نبود، این غریبگی باز هم بود؛ این عُلقه نداشتن به محیط؛ این گوشهای در مجلس نشستن و وارد نشدن در گود.
خود اینستا برایم غریب است. تنگ است. آزاردهنده است.
گذاشتن عکسی از “او” و نوشتن و تگ کردن نامش، اینجا جرم است. محکوم به حذف است.
تروریست میخوانند سردارِ ما را؛ سید ما را؛ عماد ما را.
نباید غریبگی کنم؟
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۶:۴۵ ب.ظ روز ۱۱ اسفند ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)
منحوسی به نام کرونا
ماشینلباسشویی را روشن میکنم تا لباسها را بشوید.
میخواهم یک پیمانه برنج برای ناهار فردای سیداحمد درست کنم، ولی سینک پر ظرف است و جایی برای شستن برنج نیست.
ماشین
ظرفشویی که پر است از ظرفهای شسته شده را خالی میکنم تا ظرفهای کثیف را
بگذارم؛ ماشین که خالی میشود، دست میبرم سمت اسکاچ، مایع ظرفشویی را
میریزم رویش و شروع میکنم به شستن. حسی شبیه به نیاز؛ نیاز به ظرف شستن
دارم. یا شاید محتاجِ خَلقِ تمیزی با دستان خودم شدهام.
سینک که خالی
میشود، نوبت برنجها میشود. شسته میشوند و داخل پلوپز میروند. بسته نمک
و برنج متبرک حرم را که چند ماهی است نگه داشتهام باز میکنم و در ظرف نمک
خالی میکنم. یک قاشقش را داخل ظرف برنج میریزم.
به ماشین نگاه میکنم. چهل و پنج دقیقه تا اتمام زمان دارد.
باید بیدار بمانم. تا ماشین تمام شود و برنج بپزد.
موبایل را چک میکنم.
اولین خبر در همه شبکهها و گروهها #کرونا ست.
در گروهی تصمیم گرفتهاند دور هم حدیثکسا بخوانند. هرکس سهم روزانهاش را که خواند، میآید و در گروه تیک میزند.
گروهی دیگر سر شوخی را باز کردهاند تا روحیه بگیرند و انرژیهای منفی را دور کنند، گروه پر شده از عکسها و جوکهای مرتبط با کرونا.
گروه دیگری بحث است بین تفاوت ایران و دیگر کشورها در مقابله با کرونا.
گروهی
دیگر پر شده از انواع و اقسام شیوهها و راههای پیشگیری و درمان و
اسکرینشات از پست و استوری فلان دکتر یا فوروارد مطالب و فیلم بسمان دکتر.
یکی از گروهها نیز چند مطلبی فوروارد شده از سیاسی بودن ماجرا و ساخته شدن ویروس توسط آمریکا.
روزهای سختی است؛ روزهای پر از ابهام؛ روزهای عجیب
کرونا برای من ترسناک نیست، عجیب است. هم خودش، هم حواشیاش.
این
وقتها دوست دارم، زندگی داستانی شود در کتابی و من، راویِ دانایکل.
همانکه در کلاسهای داستاننویسی میگفتند از همه جزئیات و شخصیتهای
داستان آگاه است. کی از کجا و چطور بوجود آمده و کجا میرود و چه میکند و
در سرش چه میگذرد و چه میگوید و در آخر چه میشود…
ماشین بوق میزند. کارش تمام شده. میروم آشپزخانه.
نگاهم به سینک و رنگهای ظرفهایم که میافتد، زندگی دوباره شره میکند به قلبم.
با
خودم میگویم “فاطمه؛ نه وحشت و استرس داشته باش، نه بیخیال باش.
زندگیات را ادامه بده و مراقبت و پیشگیری بیشتری کن. سرانجام هرچه
《او》بخواهد، همان میشود
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۶:۴۸ ب.ظ روز ۰۵ اسفند ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)