با همین خیالها دلخوش بودم. ولی باز، هروقت کربلا میرفتم، باز هم در بین قفسهها دنبال قرانم بودم. تا نمیدانم کدام سال بود که قفسهها یکدست شد و فقط قران و مفاتیحهای خود حرم در آنها بود. اگر زائری قران یا مفاتیحی گم میکرد یا جا میگذاشت، توسط خادمها از قفسهها جمع میشدند. امیدم برای پیدا کردنش، ناامید شد. پیگیر شدم که سرنوشت این قرآنهای رها شده از میمِ مالکیت چه میشود، سرنوشت گمشدگان کربلا را نفهمیدم ولی درباره گمشدگان نجف شنیدم در غرفهای که مرحوم ابوالحسن اصفهانی دفن هستند، جمعآوری میشوند و زائرها میتوانند آنها را با خود ببرند! قرانها و مفاتیحهای گم شده در حرم، مانده در حریم قدسی نجف… یعنی قرآن من هم توسط زائری به شهر و کشور دیگری رفته؟ یعنی دست چه کسی است؟ کجاست؟ از روی آن خوانده میشود یا لب طاقچه مانده است؟ یکبار به آن غرفه رفتم. کتابچههای دعا به فارسی به اردو، قرانهای کوچک بزرگ، مفاتیحهای بدون شیرازه همه جمع شده بودند کنار هم و زائرها براندازشان میکردند برای یادگاری بردن به شهر و دیارشان. آن وسطها نگاهم افتاد به یک قرآن. رنگ جلدش شبیه قرآنِ گمشدهام بود؛ سرمهای. اندازهاش هم تقریبا همان بود؛ کمی بزرگتر. دور تا دور جلدش رفته بود. برَش داشتم، ورق زدم و بوییدمش. انگار قرآن خودم را یافته بودم. قرآنی که چند سالی در حرم مانده بود. دستان زائرین لمسش کرده بود. چشمانشان سطر سطرش را خوانده بود و حالا در دستان من بود و با من راهی شد به ایران. یکبار دیگر به عراق برگشت. به مشهد رفت. شبهای قدر بالای سر رفت. شد قرآن همراهم. انگار پیدایش کرده بودم تا جای قرآن گمشدهام بشود. بماند و همراهیام کند؛ قرآنی که بوی حرم میداد. قرآنی که بوی حرم میدهد.
“ایلیا” یک مجوعهی هجده قسمتی است که در ژانر کتاب مصور یا کمیک منتشر شده است. هر جلدی از آن را که میخوانم در اکانت گودریدزم چند خطی دربارهاش مینویسم. برای ثبت نظرات هر قسمت در “وادی” نیز آنها را به مرور در این پست قرار میدهم.
قسمت اول: وقتی شروع به خوندن ایلیا کردم، یعنی اردیبهشت هزار و چهارصد و یک، سیزده قسمت از کتاب اومده و ظاهرا پنج جلد دیگهاش در راهه انتشاره درباره قسمت اول: شروع داستان، یک مقدار پرش داشت. روایتها پراکنده بود و مخاطب رو یکدفعه به صحنه بعدی پرت میکرد. شاید اگه انیمیشن میشد، یکمقدار این پرشها میتونست طبیعی دربیاد ولی برای کتاب مصور مخاطب رو اذیت میکرد مرشد رستوراندار منو یاد مرشد چلویی خدابیامرز که معروف بوده به معرفت و مردمداری انداخت تصاویر کتاب جذابن و تو این دوره که نوجوونها به سمت کتابهای کمیک کشیده میشند، به نظرم مجموعهی تالیفی خوبی باشه در کل منتها باید به روحیه بچهتون و سن و سالش توجه کنید. ممکنه بعضی بچهها از بعضی تصاویر کتاب اذیت بشند و براشون خشن باشه که این مساله رو خود والدین باید بررسی کنن. از نظر من برای بچههای بالای دوزاده سیزده سال تصاویر عادیه مگر بچهای که خیلی حساسه و کلا این مدل کتابها و فیلمها رو ندیده
انتهای قست اول هم خوب تموم شد و مخاطب رو تشویق میکرد به خوندن قسمت دوم
قسمت دوم:
بذارید تا قسمتها بیشتر پیش نرفته یک توضیح کلی درباره موضوع کتاب بنویسم
امیرعلی یه پسرنوجوان ایرانیه که با دو تا مادر و خواهرش زندگی میکنه. زندگی تقریبا ضعیفی دارن. امیرعلی درس میخونه و عصرها در رستوران مرشد کار میکنه. مادر امیرعلی مریضه و احتیاج به دارو داره. امیرعلی برای اینکه بتونه داروهای مادرش رو پیدا کنه دنبال یه داروساز میره و از یه ازمایشگاه عجیب غریب سردرمیاره. تو این ازایشگاه داروهای مختلفی رو روی انسانها ازمایش میکنن. ادمهای معتاد و بدون خانمان. و اونها رو تبدیل به زامبی میکنن
امیرعلی با اونها درگیر میشه و به کما میره و خیلی معجزه اسا نجات پیدا میکنه و تو عالم خواب میبینه که بهش یک نیرویی داده میشه
تو قسمت دوم، متوجه میشه اون چیزی که خواب دیده واقعیت داره و یک نیرو و قدرت عجیب و بزرگی بدست آورده که میتونه باهاش با آدم های بد مبارزه کنه
قسمت دوم بدون هیچ گره و تعلیقی تموم میشه. بریم سراغ قسمت سوم ببینیم چی میشه داستان
اذان ظهر که داده میشد، کمکم کارها را جمع میکردیم و میرفتیم برای نهار و نماز. برای تجدیدوضو، دستشویی سمت غرفههای کودک و نوجوان خلوت بود؛ چون درش وسط راهپلهها بود و کمتر کسی از وجودش خبر داشت. هر روز آنجا بود؛ هر روز میدیدمش. گاهی مشغول نظافت، گاهی نشسته بر صندلی و ناظر رفتنوآمدن آدمهای مختلف، و گاهی مشغول غذا خوردن. همانجا. بر روی صندلیاش نزدیکِ در ورودی. آرام مینشست و قاشق قاشق غذایش را میخورد. آرام ولی با چشمانی که آرام نبود. غم بود، شرم بود، نگرانی بود، نمیدانم. اگر از آن دسته آدمهای بادغدغه و مهربان بودم، باید کنارش مینشستم و اگر دلش میخواست کمی با هم حرف میزدیم و از وسط حرفهایش میفهمیدم چرا ناهار را نمیرود بیرون محوطه بخورد؛ اما فقط نگاهش کردم و رد نگاهش و حسی که منتقل میکرد را دریافت کردم. حسی آنقدر عمیق که وادارم کرد از بین آن همه آدمهایی که این یازده روز دیدم و از آن همه اتفاقات مرتبط با کتابی که شاهدش بودم، از او بنویسم. از اویی که نمیشناسمش و شاید در ظاهر هیچ ارتباطی با کتاب نداشته باشد.
چند ماه پیش، گمونم ماه مبارک بود، چند تا پروانه کوچیک تو خونه دیدم؛ پروانههایی که از حبوبات یا خشکبار مونده تولید میشن. دلم براشون سوخت و پیفپاف نزدم. چندتاشون رو با دستم گرفتم و از پنجره آزاد کردم. ولی حالا بعد چند ماه فهمیدم که همونموقع نباید دلم براشون میسوخت و باید کنارههای خونه و کمدها رو پیفپاف میزدم تا همونموقع تخمهایی که کرده بودن از بین بره، تا الان که خیلی زیاد شدن و دارن خونه رو فتح میکنن، مجبور نباشم با مادهی قویتر به جنگشون برم! “اقتل الموذی قبل ان یوذی”
به این فکر میکنم که تو دنیای انسانها هم، همین معادله پابرجاست؟ آدمهای اذیتکننده و چرتوپرتگو رو باید بدون دلسوزی، حذف کرد؟
حوصلهی پختن چیزی برای افطار نداشتم. خوابیدم. یکربع مونده به اذان مغرب بیدار شدم. چای گذاشتم و نون پنیر آماده کردم. ولی دلم یه غذای گرم میخواست. گفتم چه کنم؟ یاد #سوپ_دال_عدس افتادم که سریع آماده میشه. یک فنجون دال عدس رو شستم و با سه فنجون آب گذاشتم رو گاز. شعله رو زیاد کردم تا آب سریع جوش بیاد. یه قاشق رب، کمی پیازداغ و ادویه (نمک، زردچوبه، کاری) بهش اضافه کردم + نصف عصاره مرغ الیت. همین ده دقیقه که پخت، با گوشتکوب برقی، زدمش و کمی بهش جعفری خرد شده اضافه کردم. وقتی اذان رو دادن، یه سوپ داغ و خوشمزه داشتم 😊
اگه شما هم دوست داشتید یکربعه یه سوپ خوشمزه داشته باشید، امتحانش کنید. اگه خیلی کدبانو هستید و از یکساعت قبل سوپ رو میذارید، میتونید سیبزمینی و هویج نگینی بهش اضافه کنید. حتی ورمیشل سوپی. شما سوپ دال عدس خوردید؟ ترکیباتش چی بود؟
برای تمدید گذرنامه امدهام پلیس +ده شلوغ است؛ مثل دیروز و پریروز که آمدم و کارم درست نشد و امروز مجبور شدم برای بار سوم بیایم. اسمم را در لیست انتظار! نوشتم و نشستم؛ منتظر تا صدایم کنند. آقایی از جلو اتاقک گذرنامه برمیگردد و رو به خانمش میگوید «سیستمها از مرکز بسته شده و نمیتونن اطلاعات رو ثبت کنند.» ولولهای میشود؛ جمعیت بلند شده و به اتاقک گذرنامه هجوم میبرد. پیرمرد!
مسئول گرفتن مدارک میگوید «بشینید صداتون میکنم.» آقایی با شلوار لی و کت
سورمهای میپرسد «کی نوبت من میشه» پیرمرد میگوید «فامیلیت چیه؟» و
مردِشلوارلی، آخرین اسم روی برگه را نشان میدهد؛ آخرین اسم. پیرمرد
مدارک زنی را گرفته و مشغول است. زن بر صندلیای، روبروی پیرمرد نشسته است.
مردِشلوارلی مدارکش را از کیفش در میآورد و منتظر بالای سر زن میایستد.
زن که بلند میشود تا برود، شلوارلی مدارکش را روی میز پیرمرد میگذارد و
بر صندلی مینشیند. مراجعهکننده دیگری میگوید «آقا، مگه شما نفر آخر نبودین؟ نوبتتون بعد از همه ماست» شلوارلی غرغری میکند و بلند میشود. سیستم همچنان قطع است. شلوارلی
از اتاقک گذرنامه بیرون میآید و همانطور که میخواهد بر صندلی انتظار
بنشیند، بلند میگوید «همه چیز قروقاطیه تو این کشور. یک ساعت و نیمه
منتظرم» . این جمله را کسی میگوید که خودش بدون در نظر گرفتن حق سی
نفر دیگر، میخواهد کار خودش زودتر راه بیفتد. کسی که به دروغ ساعت انتظارش
را یک ساعت و نیم بیان میکند (من که قبل از آن آقا رفته بودم، کمتر از
یکساعت منتظر بودم) حالا، از چه کسی انتظار مرتب بودن را دارد؟ کشور و
مردمش و مسئولینش مگر کسی جدای از من و مردشلوارلی و پیرمرد و … است؟ باور کنیم این خود ما هستیم که کشور را میسازیم و پیش میبریم. باور کنیم
حس حسینیههای قدیمی عجیب است؛ انگار روضههایشان حقیقیتر است. خلوص بیشتری دارند. شاید هم روحِ خستهمان از هزار غوغا و هیاهوی شهر، با روضههای بدون طبل و زنجیر و اکو آرام میگیرد؛ با سخنرانیها و روضههای کوتاه قرار میگیرد. هرچه هست، آرامشی که در حسینیهها و خانههای قدیمی به جانم میریزد نابتر و زلالتر هستند.
اینجا حسینیه سادات اخوی است. درست میان کوچهپسکوچههای تهران قدیم؛ محله عودلاجان و امامزاده یحیی. دویست سال است اینجا روضه اهلبیت پیامبر خوانده میشود؛ دویست سال است عزاداران اینجا حسین حسین میکنند؛ توشه میگیرند.
دوستان آدرس متروییاش را پرسیدند؛ بروید خط دو مترو، ایستگاه بهارستان پیاده شوید. تاکسی بنشینید به سمت جنوب. بگویید عودلاجان، روبروی پمپ بنزین پیاده میشوم. کنار پمپ بنزین کوچهای است به نام برزن، بگیریدش و بیایید داخل تا انتها و بعد بپیچید به راست؛ بیایید تا صدای حسینیه به گوشتان برسد. چای و نان قندی معروفش را بخوردید و بنشینید پای منبرها و روضههای یکربعی و زیر خیمهی قدیمی اباعبدالله نفس تازه کنید. التماس دعا
خودم را رساندم بالای سرت! میخواستم همه چیز را با چشمان خودم ببینم. ببینم تا باور کنم. میخواستم وقتی برای آخرینبار صورتت را به این دنیا نشان میدهند، ببینمت. خودم را رساندم بالای سرت؛ نه بالای سر نه، بالای قبرت! هنوز نیامده بودی، هنوز نیاورده بودنت. زمین را کنده بودند برای میزبانیات. برای تنِ بیستسالهات. نشستم سمت راست. با درماندگی نشستم و چشم دوختم به دومتر زمینی که پیش رویم بود؛ خالی. آمادهی در آغوش گرفتن تو. پدرت نشسته بود بالای قبر. نگاه میکرد به خاکها، به قبر گود شده. به تنها دخترش که چند لحظهی دیگر تمام میشد برایش. در ظاهر آرام بود؛ در ظاهر … صدای لاالهالاالله که آمد، دیدم سرش میرود و میآید. بالا میرفت و بعد محکم به زمین سیمانی بالای قبر میخورد. محکم، باشتاب. و خون بود که از پیشانیاش فواره میزد. دیگر حتی ظاهرش هم آرام نبود. آمدی؛ آوردنت. سفیدپوش. مثل بیست روز قبلش که در مکه احرام بسته بودی. برادرت رفت داخل قبر. در آغوشت گرفت و آرام روی خاک گذاشت و کفنت را باز کرد تا صورتت را روی خاک بگذارد. قیامتی بود آن بالا از شیون و گریه. مثل دوران مدرسه جمع شده بودیم دور هم و برایت قرآن میخواندیم. بهتزده و اشکریزان قرآن میخواندیم. آخر سنی نداشتی؛ سنی نداشتیم. تازه بیست و یک ساله شده بودیم. تازه دوستیهایمان داشت عمیق و واقعی میشد که تو رفتی. آه محبوبه … محبوبه … محبوبه دوازده سال است که رفتهای. رفتهای و هنوز وقتی از تو مینویسم، اشک میریزم. دوازده سال از شهریور هشتاد و شش گذشته است و من هروقت جوانی فوت میکند و دوستانش بیتاب میشوند، یاد تو میافتم؛ یاد رفتنت؛ یاد پدرت که شش ماه هم بدون تو نماند و رفت. محبوبه، دلم برایت تنگ است دختر جان. دلم برایت تنگ است.
ممنون میشوم اگر دوستم را به صلواتی یا فاتحهای مهمان کنید
پنج سالم بود، شاید هم شش سال؛ خوب یادم است که سواد نداشتم و مدرسه نرفته بودم.
رفته بودیم خوانسار. دوست بابا دعوتمان کرده بود، روزهای آخر صفر برویم روستایشان تعزیه ببینیم.
آنجا بود که فهمیدم امام حسین علیهالسلام دختری داشتند به نام فاطمه؛ فاطمهیصغری که گمانم بخاطر بیماری مانده بود مدینه و با کاروان همراه نشده بود.
یادم است فاطمه پیش مردِعربی که میخواست به کربلا برود، میرفت و از او میخواست گلها و امانتیهایی به خانوادهاش برساند.
وقتی مردعرب از فاطمه میخواست خودش را معرفی کند، شبیهخوان میگفت: «ای عرب، ای عرب، خدا مرا بکُشد دختر حسینم من» و داستان من و فاطمهصغری از همینجا شروع شد.
منِ پنج ساله که فاطمه نامم گذاشته بودند و نام پدرم هم حسین بود، در خیالم میشدم فاطمهیحسین علیهالسلام. فاطمهای که داغ دوری پدر دارد، دوری حسین.
یادم است تا سالها آن جملهی «خدا مرا بکشد دختر حسینم من» را در خانه تکرار میکردم و کیف میکردم. دخترِحسین، دخترِحسین
و در خیالم فاطمهای میشدم در هزاران سال پیش که میدویدم و خودم را در آغوش بابایم حسین علیهالسلام جا میدادم. مریض میشدم و در خانه میماندم. کاروان میرفت و مریضتر میشدم. مرد عرب میآمد و دسته گلها را میدادم تا به خانوادهام برساند و دوباره و صدباره میخواندم «دختر حسینم من»
نمیدانم کِی بزرگ شدم که دیگر یادم رفت؛ شعر را، تعزیه را، فاطمهیصغری را و دختر حسین علیهالسلام بودن را.
دیشب، نمیدانم چه شد که یادش افتادم. یادِ فاطمه بنت حسین سلامالله علیها که بعضی میگویند در مدینه ماند و بعضی میگویند همراه کاروان بود و اسیر شد.
گفتم اینجا دربارهاش بنویسم تا هم خودم بروم بیشتر دربارهاش بخوانم، هم شما
کاش دوباره بر زبانم بیفتد «دختر حسینم من» و مدام با خود تکرارش کنم.
پن: قول مشهورتر میگوید فاطمه بزرگترین دختر امام که همسر پسرعمویش حسنمثنی بود، در کربلا حضور داشت و با کاروان اسیران به شام رفت و آنجا همراه عمهاش زینب خطبه خواند و بعدها یکی از راویان کربلا بود.
زینب، امکلثوم، رباب، فاطمه، اموهب و بانوان دیگری که اسمتان را نمیدانم، سلام بر شما. میدانید، امروز فکر و خیالم، مدام پیش شما بود. آمده بودم مدینه؛ ماه رجب بود و من نشسته بودم کنج خانهتان. شما داشتید آماده رفتن میشدید. حسین علیهالسلام گفته بود باید برویم، باید از این شهر هجرت کنیم. میخواستند بیعت بگیرند از نوه رسولالله برای نوه شرابخوار ابوسفیان؛ و حسین گفته بود بار ببندید که از این شهر میرویم. «فخرج منها خائفاً یترقب. قال رب نجنی من القوم الظالمین»*
کز کرده بودم کنج خانه و نگاهتان میکردم. بچهها را آماده میکردید. خانه را مرتب میکردید. وسایل سفر را جمع میکردید؛ لباسها، خوردنیها … زرهها و کلاهخودها؛ وقتی دست میکشیدید روی زره و خاکش را پاک میکردید نمیدانم چه در دلتان گذشت… سکوت شد و چشمتان به جایی خیره ماند. نگاه میکردید به بازی و خنده بچهها در خانه؛ به بالا و پایین پریدنهایشان؛ به لباسهایشان؛ به گوشواره دخترکانتان. ما زنها وقتی میخواهیم به سفر رویم، وقتی میخواهیم خانهمان را ترک کنیم، خانه را تمیز میکنیم، مرتب میکنیم تا وقتی برمیگردیم دلمان قرص باشد؛ تا کدبانو بودنمان را نشان همسرمان دهیم؛ اما شما وقتی برگشتید… آه… اصلا برگشتید؟
کز کرده بودم کنار خانه و نگاهتان میکردم. کاروان آماده حرکت بود و شما، و شما آخرین نگاه مصممتان را به خانه کردید. خانهای که پدر داشت، پسر داشت، عمو داشت، برادر داشت، رقیه و اصغر داشت… در بسته شد. شما رفتید؛ با قلبی لبریز از اعتقاد به امامتان رفتید و منِ کز کرده در کنج خانه، زانوهایم را در بغل گرفتم و هایهای گریستم. برای دلِ لرزان خودم گریستم. گریستم و گریستم.
*آیه بیست و یک سوره قصص که در تاریخ آمده امام موقع خروج از مدینه، این آیه را خواندند. موسی در حالیکه ترسان بود و منتظر حادثهای بود از شهر خارج شد و گفت خدایا از قوم ظالم مرا نجات ده.
پن: خیال است دیگر، هرجا میرود، هرجایی را تصور میکند. حتی اگر در دنیای واقع نبوده باشد. خُرده مگیرید به خیالی که برای دلش پرواز میکند و میگِرید.
خیال شده در تاسوعا حسینی مطابق با هجده شهریور نود و هشت
شب بیست و سوم ماه مبارک افتاده بود به شب جمعه. حرم غلغله بود. به
سختی بین خانمهای عرب جایی پیدا کردم و نشستم. یکربع نگذشته بود که
پاهایم خواب رفتند. حق داشتند طفلکیها؛ جایی که نشسته بودم کمتر از سی
سانت بود و هر لحظه فشردهتر هم میشد. بلند شدم؛ به امید پیدا کردن جایی دیگر. نیم
ساعتی رواق پادشاهان و رواق ابراهیم مجاب را چرخیدم ولی حتی اندازه همان
جایِ سیسانتی هم، جایی پیدا نکردم. کلافه شده بودم. شبِ قدرم داشت
میرفت. آن هم چه شب قدری! شب بیست و سومی که شب جمعه هم بود و آمده بودم
کربلا در حرم خودشان. نگاهم افتاد به ضریح. مستأصل بودم. گفتم «آقا
ببین! شب زیارتیات، داخل حرمت آواره شدم. حتی جایی ندارم بیاستم و دعا
بخوانم، نشستن که هیچ.» ناامیدانه به سمت حرم رفتم. وقتی در صحن جایی برای نشستن نباشد، قطعا در حرم و نزدیک ضریح هم جایی نیست؛ ولی رفتم. اتاقکهای داخل کیپتر و شلوغتر از بیرون بود. خسته شده بودم دیگر. به
سمت اتاقک ضریح رفتم. گفتم تا اینجا که آمدهام حداقل سلامی دهم و برگردم
هتل؛ حالا مگر حتما در حرم باید باشم؟ در همان اتاق هتل دعا میخوانم و
قرآن به سر میگیرم. سلامم را که دادم خواستم برگردم که دیدم به فاصله یک متری از ضریح، جایی خالی است! یک متری ضریح؟ شب قدر؟ مگر میشود؟ اشک
بود که از چشمانم جاری میشد. سرم را بالا آوردم. نگاهم را به ضریح
طلاییاش دوختم و گفتم «ممنونم آقا. ممنونم که کوچکترین خواستههایمان را
هم جواب میدهید. ممنونم که مراقب زائرتان هستید. ممنونم آقا» قرآنم را به سر گرفتم. «الهی بالحسینِ بالحسینِ بالحسین»
پن:
خاطره برای رمضان هشتاد و نه است. آن زمان هنوز حرم نظم و برنامه مشخصی
نداشت. نه مراسم هماهنگ احیایی، نه دیوارکشی کنار ضریحی. تا نزدیک ضریح،
زائرها نشسته بودند و دعا میخواندند.
بنویسیم از کرامتشان، لطفشان، امام بودنشان. گاهی باید نوشت تا فراموش نکرد. باید نوشت تا بقیه بشناسند علت عاشقیمان را. #ولی_نعمت_ما_شمائید
من روضهخوانی بلد نیستم. امروز که این نوحه را گوش میدادم، گفتم بگذارمش اینجا شاید کسی شنید و معنیاش را خواند و اشکی ریخت و …
صوت را میتوانید از اینجا+ دانلود و گوش دهید و متن و ترجمهاش را بخوانید.
یسکت العالم بأسره و نستمع صوت الحسین سلام الله على صوتک حبیبی یا حسین تمام دنیا سکوت میکند و به صدای حسین گوش میدهند درود خدا بر صدای تو؛ ای محبوبم ای حسین
آنا أنظر على أصحابی من هووا مثل النجوم سلام الله على أصحابک حبیبی یا حسین من به یارانم نگاه میکنم که مثل ستاره می افتند درود خدا بر اصحابت؛ ای محبوبم حسین
روحی شبه الطیر فرت بمصرع الأکبر تحوم سلام الله على الأکبر حبیبی یا حسین روح من مانند پرنده بر قتلگاه اکبر بال و پر میزند. درود خدا بر علیاکبرت؛ محبوبم ای حسین
و الـ ذبح جاسم ذبحنی و انذبح حلم الشباب سلام الله على القاسم حبیبی یا حسین با بریده شدن سر قاسم، سر من را بریدند و آرزوی جوانی به باد رفت
درود خدا بر قاسم؛ ای محبوبم حسین
من عطش قلبی أشاهد النهر یجری تراب سلام الله على قلبک حبیبی یا حسین از شدت تشنگی، قلبم درون نهر به جای آب فقط خاک میبیند درود خدا بر قلبت ای محبوبم حسین
ع النهر طاحن عیونی یم أبو الغیره انحنیت سلام الله على عیونک حبیبی یا حسین کنار آن غیورمرد (عباس علیه السلام) چشمانم به نهر آب افتاد و کمرم خم شد درود خدا بر چشمانت محبوبم ای حسین
ها یـَ کافل خدر زینب تترک حسین و مشیت سلام الله على الکافل حبیبی یا حسین ای سرپرست کاروان زینب، حسین را ترک میکنی و میروی درود خدا بر آن سرپرست؛ ای محبوبم حسین
شقد صعب تودیع زینب أسرع و ترکض ورای سلام الله على زینب حبیبی یا حسین چقدر وداع با زینب سخت است. من میروم و او به دنبالم میدود سلام خدا بر زینب؛ محبوبم ای حسین
و الطفل مد ایده یشرب یعتقد دم نحره مای سلام الله على طفلَک حبیبی یا حسین کودک دستش را به سوی خون گردنش بُرد تا بنوشد، فکر یکرد آب است. درود خدا بر کودک تو؛ محبوبم ای حسین
ما أرید أشبک رقیه أدری تشبکنی و تموت سلام الله على رقیه حبیبی یا حسین نمیخواهم رقیه را در آغوش بگیرم، میدانم در آغوش من میمیرد درود خدا بر رقیه؛ محبوبم ای حسین
ها یـَ سکنه یطول ونّج ونه الخدّر سکوت سلام الله على سکنه حبیبی یا حسین ای سکینه نالهات طولانی است و ناله زن عفیف و پاک، سکوت است سلام و درود خدا بر سکینه، محبوبم ای حسین
دمعه الأطفال کلمه کلمه وحده لا تروح سلام الله على أطفالک حبیبی یا حسین اشک کودکان یک کلمه است کلمه ای که میگوید مرو درود خدا بر کودکانت؛ محبوبم ای حسین
و العلیل بعینه نظره نظره أکبر من جروح سلام الله على علیلک حبیبی یا حسین در چشم بیمار (امام سجاد علیه السلام) نگاهیست، نگاهی بزرگتر از زخم سلام خدا بر بیمار تو، محبوبم ای حسین
صابنی سهم المثلث و الجبد نصین صار سلام الله على جبدک حبیبی یا حسین تیر سه شعبه به من خورد و جگرم را دو تکه کرد درود خدا بر جگر تو، محبوبم ای حسین
من خرز ظهری سحبته و انطفى بعینی النهار سلام الله على ظهرک حبیبی یا حسین از پشت کمرم تیر سه شعبه را کشیدم و روز در چشمانم تاریک شد درود خدا بر کمر تو؛ محبوبم ای حسین
من طحت من المطهّرعینی ظلّت ع الخیام سلام الله على خیامک حبیبی یا حسین وقتی از اسب افتادم، نگاهم به خیمهها ماند درود خدا بر خیمههایت؛ محبوبم ای حسین
و المهر یحمل جراحی یحمل لزینب سلام سلام الله على جراحک حبیبی یا حسین اسب، زخمها و سلام مرا به زینب رساند درود خدا بر زخمهایت؛ محبوبم ای حسین
الشمر لمّن رفسنی التوى جسمی النحیل سلام الله على جسمک حبیبی یا حسین وقتی شمر به من لگد زد، جسم بیجان من بر زمین غلطید درود خدا بر جسمت، ای محبوبم حسین
و اثنعش طبره طبرنی و ظلت دمای تسیل سلام الله على دمّک حبیبی یا حسین دوازده ضربه به من زد و خونم جاری شد سلام خدا بر خون تو؛ ای محبوبم ای حسین
من تربع فوق صدری صحت یا عباس وین سلام الله على صدرک حبیبی یا حسین وقتی شمر بر سینه ن نشست، فریاد زدم عباس کجاست؟ درود خدا بر سینهات؛ ای محبوبم حسین جان
و اسمع الزهرا تنادی وا حسیناه وا حسین سلام الله على الزهرا حبیبی یا حسین و شنیدم که مادرم زهرا فریاد میزند وا حسین، وا حسین سلام خدا بر فاطمه مادرت؛ ای محبوبم حسین
ظل یحز نحری اعلى کیفه یقهر بزینب یرید سلام الله على نحرک یا حسین گردنم را میبرید و میخواست زینب را برنجاند سلام خدا بر رگ گردنت؛ ای محبوبم حسین جان
من نهض و الراس بیده صاحت الحق یـَ العضید سلام الله على راسک حبیبی یا حسین وقتی سرم را با دستانش بلند کرد، زینب فریاد زد ای برادر به فریادمان برس سلام و درود خدا بر سر تو ای محبوبم حسی
ع الأرض جسمی توزع صار ملعب للخیول سلام الله على أوصالک حبیبی یا حسین جسمم روی زمین تکهتکه و میدانی برای تاختن اسبها شد درود خدا بر تکههای بدن تو؛ محبوبم ای حسین
و انقطع من جفی خنصر ظلت تدوره البتول سلام على الخنصر حبیبی یا حسین انگشتی که مادرم بتول به دنبال آن میگشت از دستم بریده شد سلام بر انگشت تو؛ محبوبم حسین جان
نادوا یا شیعه سلاما و اذکروا الشیب الخضیب و الشفاه الذابلات و نوحوا عَ الجسم السلیب ای شیعیان بر من درود بفرستید و محاسن خونآلود مرا یاد کنید لبهای تشنه مرا یاد کنید و بر جسم غارت شدهام ناله کنید