ما بچه نداریم
ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک
واقعیت. اما آیا کار به همینجا ختم میشود؟ اصلاً همین است که آدم را
کلافه میکند. یک وقت چیزی هست. بسیار خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است
که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساختهاند.
از حقیقت و واقعیت. دست کم این را نشان میدهند که چرا کُمیت واقعیت لَنگ
است. عین کمیت ما.
چهارده سال است که من و زنم مرتب این سؤال را به سکوت
از خودمان کردهایم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن. نشستهای
به کاری؛ و روزی است خوش؛ و دور برداشتهای که هنوز کلهات کار میکند؛ و
یک مرتبه احساس میکنی که خانه بدجوری خالی است.
و یاد گفتهٔ آن زن
میافتی – دختر خالهٔ مادرم – که نمیدانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و
از زبانش در رفت که: «تو شهر، بچهها توی خانههای فسقلی نمیتوانند بلولند
و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشتهاید»
و حیاط به این گندگی چهارصد و بیست متر مربع است. اما چه فرق میکند؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتی خالی است، خالی است دیگر.
واقعیت یعنی همین!
#حبه_کتاب از کتاب #سنگی_بر_گوری جلال آل احمد
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۵۶ ب.ظ روز ۱۸ فروردین ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)
خانهموزه جلال و سیمین
“سیدجلال” متولد ۱۳۰۲ بود و “سیمین” متولد ۱۳۰۰
جلال از خانوادهای کاملا مذهبی و روحانی بود و سیمین از پدری پزشک و مادری نقاش؛ و دختری بود به قول جلال “مکشوفه” *
«من با سیمین تفاوتهای اساسی داشتیم هم در رگ و ریشه هم در خاستگاه و فرهنگ اما چه میشود کرد بادلی که او را جدا میخواست؟»
سال۱۳۳۱ که سیمین برای تحصیل به آمریکا میرود، جلال خانهای میسازد بر زمینی که در محله تجریش و همسایگی نیما خریده بود. خانهای با طراحی خودش.
«سیمین تو کم خندیدهای. این خانه را بنا میکنم تا صدای خندههای تو از آجرهای این خانه بلند شود.»
«وقتی فکر میکنم که تو داری برای استقرار خودمان خانه میسازی، هم دلم میگیرد و هم دلم از لذت آب میشود. خانهای که تو میسازی هر خشتش با عشق روی خشت دیگر گذاشته میشود و برای من از هر قصری مجللتر است و میدانم که این عشق روح خانه خواهد بود و در خانه پراکنده خواهد شد»
آشپزخانه،
اتاق نشیمن، ناهارخوری، اتاق کار جلال و اتاق خواب که در طبقه اولند و
اتاق کار سیمین که در طبقه دوم است به همراه حیاطی کوچک ولی زیبا،
قسمتهای خانه سیمین و جلال را تشکیل میدهند. خانهای بدون اتاق بچه!
خانهای
که بعد از فوت سیمین (سال نود)، خواهرش ویکتوریا ساکنش میشود و بعد
شهرداری آن را میخرد و بازسازی و مرمت میکند و میشود یکی از «خانهموزه»
های تهران؛ خانه موزهای که روح زندگی بشدت در آن جاریست.
هنوز
حسِخوش دیدن این خانه بعد از گذشت یکروز با من است؛ مگر میشود به خانه
نویسنده مورد علاقهات بروی و در اتاقهایی که آقاینویسنده با روح هنرمندش
طراحی کرده قدم بزنی به پردهها و پنجرههایی که جلال در نامهاش به سیمین
از زخم شدن دستهایش موقع جاگذاری پنجره در چارچوب نوشته نگاه کنی، وسائل
شخصیشان از مبل و چرخ خیاطی و دمپایی گرفته تا کارت ملی و دفترچه بیمه و
حلقه ازدواجشان را ببینی و حالت خوش نشود؟
بیاستی روبرو کتابخانه جلال و
کتابهای شخصی آقای “مدیر مدرسه” را مرور کنی و لبخند نزنی؟ مگر میشود
اتاق کار جلال با آن منظره روبه حیاط و درخت اقاقیا که جلال جایی میگوید
محل ملاقاتش با آیتالله طالقانی بوده، و نردبان و کتابخانه را ببینی و
تصور نکنی آقای نویسنده همینجا نشسته و سیگار میکشد و نوشابه میخورد و با
آن سبک خاصش برای تو مینویسد؛ خسی در میقات را، زن زیادی را، غربزدگی را
روحش شاد
آدرس: تجریش، دزاشیب، خیابان شهید رمضانی، کوچه رهبری، کوچه پسندیده، بنبست ارض
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۵۹ ب.ظ روز ۱۷ فروردین ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)
پارک طناب
تهران پارکهای جالبی داره مثل پارک مهرگان که ما بهش میگیم پارک طناب ؛ چرا طناب؟ چون وسائل بازیش طنابهای محکیه برای بالا رفتن و خالی شدن هیجان بچهها و حتی بزرگترها! :)) مخصوصاً بزرگترهایی که کودکدرونشون حسابی زنده است، اینجا با خیال راحت میتونن رهاش کنن و قدرت تمرکز و حفظ تعادلشون رو محک بزنن.
چهاردهبدر! امسال ما اینجا گذشت؛ با یه خاطره هیجانانگیز!
پن: مهرگان شمالِشرق تهرانه؛ بالاتر از اتوبان ارتش. بین آجودانیه و شهرک محلاتی
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۰۲ ب.ظ روز ۱۶ فروردین ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)
دهکده خاک بر سر
هر دو کتاب، سفرنامهطور!
هر دو نوشته شده توسط نویسنده زن.
هر دو خاطراتِ نزدیک دو سال زندگی در کشوری اروپایی؛
اولی، یک سال و چند ماه زندگی در لوزانِ سوئیس بخاطر درس، دومی سی ماه اقامتِ کاری در پراگِ چک.
نویسنده “دهکده” خانمی با فوقلیسانس زیستدریایی، نویسنده “کوچهها” خانمی با فوقلیسانس ادبیاتفارسی
#دهکده_خاک_بر_سر آنقدر روان و خوشخوان نوشته شده بود که خواندنش چند روز هم طول نکشید ولی #در_کوچه_های_پراگ چند ماه همراهِ کیف و وسایلم بود تا در فرصتهای مُرده مترو و اتوبوس تمام شود و آخر هم فصلهای آخر خوانده نشده رهایش کردم!
دهکده،
همانقدر که از لوزان و جغرافیا و فروشگاهها و مردمش میگفت، از خود
نویسنده و حال و هوا و زندگیاش نیز خواننده را مطلع میکرد و شاید همین
باعث صمیمیت کتاب میشد؛ صمیمیتی که قلمِ روان و بیتکلفِ نویسنده، آن را
بیشتر میکرد.
کوچهها، بنابر شغلِ نویسنده و معاشرتش با مردم مختلف در
پراگ، بیشتر از حال و هوای آنها میگفت. فصلهایی بدون زمان. انگار نویسنده
بعد از برگشت آنچه در خاطرتش مانده از شهر و مردمان نوشته. برعکس دهکده که
خواننده انگار دارد دفتر خاطرات میخواند و ماه به ماه با فائضه قصه و
علیرضایش همراه میشود.
.
در کوچههای پراگ مشاهداتِ اجتماعی، زنانه و ادیبانه زنی است با چمدانی از #زبان_فارسی
که سی ماه در دانشگاه چارلز پراگ “ظاهراً” فارسی درس میدهد و خواننده را
با مردمی سرد، مودب، محافظهکار و آرام آشنا میکند. اما آنقدر خواننده را
محرم نمیداند که حتی دقیق بگوید سفر کاریاش برای چیست؟ همسرش کجاست؟ و تا
آخر خواننده میماند صدرایی که گاهی در سطور کتاب میآید تنهاست یا حورایی
که یکبار سروکلهاش معلوم نیست از کجا پیدا میشود، خواهرش است!
دهکده خاکبرسر اما عالی است. زنی که برای همراهی همسرش با پسر سهسالهشان عازم سوئیس میشود به همراه مهمانی یک ماهه در شکم.
خواننده
آنقدر محرم است که حتی با همسایهها، دکتر زنان، مهدکودکها و مراکز فعال
برای زنان در لوزان، آشنا میشود. آنقدر که ممکن است شب تمام کردن کتاب، تا
صبح خوابِ لوزانگردی ببیند.
پن: البته تفاوت این دو کتاب فقط
اطلاعات شخصی دادنِ دهکده نیست! همه بعدی بودن دهکده است و اینکه بعد تمام
شدن کتاب، از لوزان اطلاعات خوبی نصیب خواننده میشود، ولی بعد از اتمامِ
کوچهها، پراگ هنوز ناشناخته در ذهن خواننده میماند
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۱۰ ب.ظ روز ۱۳ فروردین ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)
بی همه چیز
قصه از چهار سال پیش شروع شد؛ از روزی که معصومه کتاب تاجیک را معرفی کرد و خواندمش.
نویسندهاش
را نمیشناختم؛ «تاجیک» اولین تجربهاش بود ظاهراً. در اینستا به دنبال
صفحهاش گشتم و یافتمش! پدرِ تاجیک را یافتم. پستهایش کمی خاص بود؛ مثلِ
تاجیک
دنیای خودش را داشت، ظاهر شاد و درونی متلاطم؛ مثل تاجیک
سنگ
میتراشید و روی در و دیوار شهر نقاشی میکشید. نقاشی نه! آدمها را نقش
میزد بر دیوارها. جان میداد به دیوارِ خرابهها با نقشها. اسمشان را
گذاشته بود #نقش_هایی_که_پیدا_کردم
نقشها
اصولاً جایی زده میشدند که حرفِ گفتنیشان بیشتر درک شود؛ جایی زده
میشدند که بتوانند لبخندی شوند بر لبِ پرغصهای… حتی به خرابههای سوریه
و خرمشهر هم رسیدند و سرگرمی شدند برای بچههای آن دیار.
چند نقش رفتند و زده شدند به دیوارهای خرابه #عودلاجان؛
یکی از قدیمیترین محلههای تهران. قبل از عید، ظاهراً شهرداری از نقشها
خوشش آمده و خرابه را مرتب کرده و نقشها را فعلا نگه داشته و خلاصه گالری
جالبی شده از طرحهای میرزاحمید.
تا کل دیوارها خراب نشده و نقشها تکهتکه نشدهاند، اگر گذرتان به بهارستان میخورد، پیشنهاد میکنم این نمایشگاه که بدون هماهنگی بین نقاش و شهرداری برپاشده را ببینید؛ نقشهایی که هرکدام قصه دارند و راوی هر قصه شمائید!
آدرس نمایشگاه “بیهمهچیز” تهران، پایینتر از میدان بهارستان، خ مصطفی خمینی، پایینتر از سرچشمه، روبرو پمپ بنزین، بنبست برازجان
عکسها را در اینجا ببینید
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۴۵ ب.ظ روز ۱۲ فروردین ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)
گزارش سال نود و هفت
فروردین پارسال، مطلبی نوشتم درباره تعداد فیلم و کتابهایی که سال قبل دیده و خوانده بودم و نوشتم سعی میکنم هر سال این آمار را ثبت کنم تا بتوانم یک ارزیابی از خودم داشته باشم.
سال نود و هفت، پنجاه و شش کتاب خواندم که به نسبت سال قبلش که سی و شش کتاب خوانده بودم، آمار بسیار خوبی است. البته بخش اعظم مطالعهام، کتابهای نوجوان بود که بخاطر کتابخانه مدرسه و طرح درسهای کلاس های نگارشم، مطالعهشان کردم.
از بین کتب بزرگسالی که خواندم، شاید فقط بتوانم بگویم از “چای نعنا” خوشم آمد و کتاب شعر “شاید به جا آوردی” و البته “دهکده خاک برسر”. از رستخیز، روزنامه پاکستان، هرس، در کوچههای پراگ، آذر بود باران میبارید، حیفا خوشم نیامد.
از بین کتب نوجوان ولی دوستداشتنیهای زیادی داشتم. مثل “خطای ستارگان بخت ما” “یعقوب را دوست داشتم” “یکی برای خانواده مورفی” “قبرستان عمودی” “بیرون ذهن من” و از بین کتب کودک نیز از “آبچال” “بچه گروفالو” و “لیلالونا” خوشم آمد.
و اما درباره فیلمها
تعداد فیلمهای سال نود و هفت دقیقا مساوی با فیلمهای سال نود و شش بود. یعنی پنجاه و دو عدد
انیمیشن کوکو را بسیار دوست داشتم. شش ابر قهرمان
از بین فیلمهای خارجی نیز لیون، خطای ستارگان بخت ما، اریوال را دوست داشتم و بین فیلمهای ایرانی “مادری” “تنگه ابوقریب” و آذر را دوستس داشتم. سریال “آیینه سیاه یا بلک میرور را هم امسال دیدیم که بسیار برایم جذاب بود.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۵:۰۹ ب.ظ روز ۰۵ فروردین ۱۳۹۸ |
دیدگاه (۰)