فاطمه خانوم
هماسم من است؛ البته نمیدانم در شناسنامهاش سیده
فاطمه است یا فاطمه سادات. گمانم “فاطمه” خالی باشد؛ فکر نکنم طالبان “سید
بودن” را در شناسنامهها ثبت میکرده.
آمده کمک مامان؛ فاطمه خانم را
میگویم. همسنوسال هم هستیم. اولینبار که دیدمش فکر میکردم حداقل پنج
سالی از من بزرگتر است ولی از مامان شنیدم، همسن من است، حتی یکی دو سال
کوچیکتر.
تفاوتهایمان برایم پررنگتر بود تا شباهتمان. من،
“سیدهفاطمه”ی سیودوسالهی ایرانی تحصیلکرده بودم و “فاطمه” خانم زن
سیودوساله اهل افغانستان که فقط سواد قرآنی داشت.
مامان برایش چای آورد با کلوچه خرمایی تا کمی استراحت کند.
نمیدانم چه شد که حرف به تمیزی خانه و جارو کشیدن کشید.
«جمعهها خونه رو جارو میزنم» جمله من بود که هنوز کامل نشده، فاطمه خانم با لهجه دری گفت «جمعه جارو مکن» گفتم چرا؟
گفت «روزای دیگه کارای خونهات رو بکن. جمعه رو بذار برای نماز، برای دعا و صلوات برای سلامتی امام زمان»*
چند ثانیه ماندم؛ نمیدانستم چه بگویم.
جمعه. امام زمان. دعا برای سلامتی. روز عبادت.
واژههایی که چند سالیست حواسم به آنها نیست.
“فاطمه”ی
تحصیلکردهی ایرانی، مقهور و متحیر “سیده فاطمه” افغانستانی شده بود؛ سیده
فاطمهای که شاید فقط سواد قرآنی داشت، ولی معرفتش خیلی بیشتر از من بود؛
خیلی بیشتر از منِ پرادعا
تفاوتهایمان برایم پررنگتر شد.
.
* با لهجه فارسی دری، بخوانید
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۳۶ ق.ظ روز ۲۸ بهمن ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)
بجنگ دختر
امتحان کلاسی گرفته بودم؛ از دو درسی که در ترم جدید خوانده بودند. از همین امتحانهای ریز که روی هم جمع میشوند و با فعالیتهای کلاسی و انجام تکالیف و … ضرب و تقسیم شده و نمره مستمر میشوند.
“الهام” نوزده و بیست و پنج شده بود؛ بالاترین نمره کلاس.
ولی راضی نبود، اصرار داشت درست نوشته و من اشتباهی، اشتباه گرفتهام از برگهاش. دلیل و برهان میآورد تا ثابت کند جوابِ اشتباهش، درست است. وقت کلاس و بچهها را گرفته بود تا نمرهاش را بگیرد؛ نیم نمره!
کلاس که تمام شد، آمد کنار میزم و دوباره اصرار و دلیل و مدرک و فلسفهچینی برای گرفتن “نیمنمره”
حوصلهام داشت سر میرفت و صبرم تمام میشد از اینکه اشتباهش را متوجه نمیشد؛ از اینکه نمیتوانستم متوجه اشتباهش کنم.
رسیده بودم به آن زمانی که در ذهنم دیواری میسازم و سرم را محکم به آن میکوبم.
سرم را به دیوار تخیلی ذهنم میکوبیدم و الهام را تحسین میکردم! نه برای اینکه با اصرارهای بیموردش مرا به این مرحله رسانده! بخاطر کمنیاوردنش؛ تلاشش برای رسیدن به چیزی که گمان میکند “حقش” است؛ خسته نشدنش از توضیح؛ ناامید نشدنش از تغییر؛ اصرارش به درستی حرفش
درست است که منِ معلم را خسته کرد و نمرهاش را نگرفت و حتی شاید اگر معلم دیگری بود، بخاطر این رفتار نمره بیشتری کم میکرد، اما در دلم تحسینش کردم و حتی «خوشبحالش» ی گفتم که میتواند این چنین جنگجو باشد و برای رسیدن به حقش، بجنگد
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۳۲ ق.ظ روز ۲۶ بهمن ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۱)
معلمِ کتابفروش
یکی از کارهایی که همیشه جزو آرزوهای شغلیم بود، کتابفروشیه؛ امروز یک کم به آرزوم رسیدم و تو نمایشگاه کتابی که تو مدرسه داشتیم، کتاب فروختم 😊📚
به امروز که فکر میکنم، در وهله اول، چند ساعت فروش کتابه، ولی وقتی تمام اتفاقات و صحبتهای از یک ماه پیش تا امروز رو مرور میکنم، میبینم همین «چندساعتنمایشگاه» چه پروسهای بود برای خودش!
از صحبت با انتشارات، صحبت با مدیر مدرسه، هماهنگیها، شرطوشروطها، صحبت با واسطه، کنسل کردن، دوباره تصمیم به اجرا، نامهزدن، هماهنگیهای آخر، غیر روز کاری به مدرسه رفتن، چندین ساعت ایستادن و حرف زدن و آخرسر حرف و حدیث شنیدن!
این آخری، باعث شد، همه سختیها بمونه رو دوشم و با خودم بگم «به من چه اصلا بچهها کتاب غیردرسی بخونن یا نه» ولی وقتی به هیجان بچهها برای کتاب خریدن فکر کردم، به اون بچههایی که تا حالا از کتابخونه کتاب نگرفتن ولی امروز کتاب خریدن، گفتم «نه، میارزید. شاید دوباره بخاطر بچهها چنین کاری بکنم»
کاش کتاب انقدر گرون نمیشد 🙁 کاش نذارن از این بدتر بشه 🙁 کاش اندازه باقی موارد زندگی، برای کتاب هم هزینه میکردیم
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۲۶ ق.ظ روز ۲۳ بهمن ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)
ماهی در آب*
روحم آرامش میخواهد؛ خسته است از هجوم افکار و کارهایم. آرامشی از جنسِ ایستادن در مسجد گوهرشاد و تکیه زدن به دیوار ایوان مقصوره و زل زدن به زردیِ گنبد؛ آرامشی از جنسِ نشستن روی ساحل تبدارِ دم غروب و نگاه کردن به موجها و گوش دادن به صدای دریا… میروم مسجد؛
دعای بین دو نماز کمی آرامم میکند ولی هنوز پر از التهابم، پر از تشویش
نماز دوم که تمام میشود، تکیه میدهم به صندلیهایی که کنار مسجد گذاشتهاند، سرم پایین است و آرام در خلوت خودم اشک میریزم. از بلندگو اعلام میکنند صفحه پانصدوسیچهار قرآن را میخواهند بخوانند.
خانمی میآید و صندلی کناری مینشیند. سرم را بلند میکنم؛ زنی پنجاه ساله است. میگوید بیا بالا بشین دخترم!
تشکر میکنم
و میگویم روی زمین راحتترم. لبخند میزند و قرآنش را باز میکند و من غرق در دنیای خودم میشوم؛ اشک میریزم و سعی میکنم آرام شوم.
چند دقیقه نگذشته که زنی صندلی به دست به سمتم میآید. صندلی را کنار من و روبروی زن پنجاه ساله میگذارد و میگوید «پاتو دراز کن خانم طلوعی» و خودش میرود کمی آنطرفتر مینشیند.
خانم طلوعی تشکر میکند
و پایش را که ظاهراً درد میکند، روی صندلی دراز میکند.
چای میآورند! چایِ مسجد؛ برمیدارم و دنبال جایی امن برای گذاشتنش هستم وفکر میکنم چند سال است چایِ مسجد نخوردهام که “خانم طلوعی” به سطح روی صندلی اشاره میکند و رو به من میگوید «بذار اینجا لیوانت رو اگه میخوای»
تشکر میکنم.
پشتبلندگو اعلام میکنند دعای آلیاسین میخواهند بخوانند؛ خانم طلوعی به سختی پایش را روی زمین میگذارد و به سمتی میرود؛ غرق در خودم هستم که کتاب دعایی سمتم گرفته میشود. خانم طلوعی است؛ برای خودش و من کتاب دعا آورده.
تشکر میکنم
و کتاب را باز میکنم و میخوانم
«…فاشهَد على ما اشهدتک علیه و انا ولی لک بری من عدوک…» دعا تمام میشود و مسجد کمکم خالی میشود؛ التماسدعا میگویند، دست میدهند و میروند.
حالم خوب شده؛ آرامش مسجد و صدای دلنشین دعا آرامم کرده و مهربانی آدمهای مسجد؛ #آدمهایِ_مسجدی که نمیدانم همهجا همینقدر مهربانند یا محیطِ مسجد “مهربانترشان” کرده.
.
خدایا “مهربانمان” کن
- عنوان گرفته شده از حدیثی از پیامبر است که میفرمایند مومن در مسجد، مانند ماهی در آب است
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۲:۰۴ ق.ظ روز ۱۶ بهمن ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)
آدمهای خوب شهر
این نوشته، روایت دو روز «ماشیننشینی» من است؛ ماشیننشینی همان خطی سوار شدن است، همان تاکسی نشستن شاید.
روایتهای واقعی از شهر؛
از #آدمهای_خوب_شهر و مهربانیهایشان
🌸
فاصله
مدرسه تا خانه، زیاد نیست؛ از مدرسه، پنج دقیقه پیاده میروم تا به
اتوبان برسم؛ کنار اتوبان میایستم و یک کورس مینشینم و بعد مجدد کمی
پیاده میروم؛ زمانی اگر بخواهم حساب کنم، بیست دقیقه تا نیم ساعت میشود؛
بنابر اینکه ماشین زود گیر بیاید یا نه.
کرایه آن یک کورس، دو هزار تومان است.
شنبه
گذشته، راننده ماشین مردجاافتاده شصتسالهای بود. نزدیکهای مقصد، کیف
پولم را درآوردم تا حساب کنم؛ دو ده تومانی در کیفم بود. یکیشان را به
سمت راننده بردم و معذرت خواستم که پول خرد ندارم. حرفم هنوز تمام نشده بود
که گفت:«صلوات چی؟ صلوات داری بفرستی؟» نفهمیدم منظورش چیست؛ گفتم «بله؟»
گفت:« میگم صلوات که بلدی، صلوات بفرست جای پول»
نمیدانستم چه بگویم؛ مجدد عذرخواهی و تشکر کردم و پیاده شدم.
🌸
دوشنبه،
کنار اتوبان ایستاده بودم و منتظر؛ خانمی سوار بر پژو کمی جلوتر از من
ایستاد. به خیال اینکه کاری دارد و مجبور شده کنار اتوبان بیاستد، نگاهم را
از ماشینش گرفتم و به سمت ماشینهایی که به سمتم میآمدند برگرداندم.
ثانیهای نگذشته بود که متوجه شدم دنده عقب میآید. به سمتش رفتم با این
تصور که حتماً سوالی دارد و دنبال آدرسی است. پنجره را که پایین کشید گفت
«کجا میخوای بری؟» مقصدم را که گفتم، کمی مکث کرد و گفت: «بشین، میبرمت»
از مکثَش و واژه “میبرم” مشخص بود که مسیرش نیست و اصلا مسافرکش نیست.
تشکر
کردم و گفتم مزاحم نمیشوم. گفت: «سوار شو، اینجا خیلی بد سوار میکنن.
خودم چندبار ماشین نداشتم و مجبور شدم اینجا وایستم. خیلی بد مسیره» تشکر
کردم و سوار شدم.
به رسم معمول خانمها، سرصحبت بینمان باز شد؛ من معلمی بودم که به خانه میرفت و او زن خانهداری که به خانه خواهرش.
برای رساندن من، مسیرش را تغییر داد و طولانی کرد.
اواسط راه، تلفنش زنگ خورد و از اینکه گفت «دارم میام. ده دقیقه دیگه میرسم» فهمیدم خواهرش پشت خط است و کمی عجله دارد.
به مقصد که رسیدیم، تشکر کردم و عذرخواهی. خواستم کرایه بدهم که با لحنی کاملا جدی و دوستانه قبول نکرد و گفت «اصلا».
چه میتوانستم کنم؟ مجدد تشکر کردم و آرزوی سلامتی و پیاده شدم.
🌸
بیایید از خوبیهای آدمهای شهرمان بنویسیم.
همین مهربانیهای کوچک، امید تزریق میکند زیر پوستمان؛ زیر پوستِ شهر.
بیایید مهربان باشیم؛ همین مهربانیهای کوچکمان، امید تزریق میکند زیر پوستمردمِشهر
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۴۳ ق.ظ روز ۰۸ بهمن ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۱)
عادتِ عشق
وای بر آن روزی که چیزی، حتی عشق، عادتمان شود.
عادت، همهچیز را ویران میکند از جمله عظمت دوست داشتن را، تفکر خلاق را، عاطفه جوشان را…
عاشق کم است، سخن عاشقانه فراوان.
روزگاری است چه بد، که دیگر کلامِ عاشقانه، دلیلِ عشق نیست؛ و آوازِ عاشقانه خواندن، دلیلِ عاشق بودن
نادر ابراهیمی – یک عاشقانه آرام
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۲۹ ب.ظ روز ۰۴ بهمن ۱۳۹۷ |
دیدگاه (۰)