![]() ![]()
به وقتِ سیودوسالگی
دیشب بود؛ بعد از اینکه مهمانم رفت و نشسته بودم باخودم فکر میکردم که چرا فلان کار و فلان کار را نکردم تا بیشتر بهمان خوش بگذرد؟ چرا آن غذای فانتزی و جدیدتر را نپختم برایش؟ چرا نرفتم کاهو بخرم و سالاد درست کنم؟ چرا روزمان را گذاشتم عادی بگذرد؟ ![]() وقتی ساعت ده صبح کتابی رو شروع به خوندن میکنی و با مشغلههای مختلف، ساعت دوازده شب به صفحه ۲۰۰ کتاب میرسی و نمیتونی رهاش کنی و بخوابی یعنی اون کتاب چیزی برای گفتن داره و دوسش داشتی؛ و بالاخره ساعت دو کتاب رو تموم میکنی و یه لبخند میزنی و میگی “خوب بود، کاش آخرش انقدر ریتم تند نداشت” خط کلی و طرح داستان، شاید موضوع تکراری ای بود ولی گرههای داستان اون رو جذاب میکرد. دو خواهردوقلو که یکی بخاطر ضعیفتر بودن بیشتر مورد توجه و مراقبت خانواده قرار میگیره و دیگری که راوی داستان هست، کمتر و همین باعث حسادتها و کشمکشهای داستان میشه. داستان جذاب بود، شخصیتها و دیالوگها خوب دراومده بودن، ترجمه خوب بود. مخاطب با شخصیت داستان، هم قدم میشد ولی فصل آخر کتاب که راوی زمان حال یا بزرگسالیاش رو تعریف کرد خیلی سریع و اذیتکننده بود. انگار نویسنده از نوشتن خسته شده یا میخواسته کتابش طولانیتر نشه و ازدواج و شغل و موفقیت “ویز” رو تو چند صفحه نوشته و تمام شاید بخاطر همین انتهای نچسب! توی گودریدز چهار ستاره بهش دادم! یعقوب را دوست داشتم نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۷:۱۶ ب.ظ روز ۱۰ تیر ۱۳۹۷ | دیدگاه (۰) ![]() تو نیازی نداری کسی بهت چیزی بده. یعقوب را دوست داشتم نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۷:۱۷ ب.ظ روز ۰۷ تیر ۱۳۹۷ | دیدگاه (۰) ![]() چشمها، پنجره روح هستند. مرغ مقلد نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۰:۰۶ ب.ظ روز ۰۵ تیر ۱۳۹۷ | دیدگاه (۰) ![]() |