![]() ![]()
یک قاشق اشتباه
شکست خورد! پروژه ای که از خرداد در ذهن داشتم و دیروز توانستم عملی اش کنم را میگویم. فکر میکردم راحت است، راحت هم بود ولی یک اشتباه در محاسبه، تمام پروژه را خراب کرد و شکست داد. یک قاشق غذاخوری بیکینگ پودر و جوش شیرین لعنتی! بله متهمان همین دو پودر سفید ریز نامرد هستند که وقتی مواد را نصف کردم، یادم رفت آنها را نصف کنم و شد آنچه نباید میشد! خمیرم در فر باد و پف زیاد میکرد؛ هرچه با وردنه و قاشق ورزش میدادم و رویش میکوفتم باز وقتی در فر میرفت، به غایت یک شیرینی کشمشی پف میکرد و بالا می آمد و امیدم را ناامید میکرد… چه کسی فکرش را میکرد یک قاشق ناقابل بیگینک پودر و جوش شیرین بتواند آرزو نه ماهه ام را بر باد دهد؟ پ ن: اصرار نکنید!نمیگویم چه میخواستم درست کنم، صبر کنید باز هم امتحان کنم و اینبار موفق شوم، همینجا دستور و عکسش را میگذارم. گاهی همین اتفاقات ریز و کوچک زندگی، پروژه های بزرگمان را خراب میکنند! باید بیشتر حواسم به “حساب و اندازه ها” باشد. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۲:۴۲ ب.ظ روز ۲۷ اسفند ۱۳۹۳ | دیدگاه (۴) ![]() {از کی شروع کردم؟ اولین وبلاگم چی بود؟ چه سالی بود؟ از کجا یاد گرفتم؟ …} این سوالات از روزی که در وبلاگ زهرا و صبح دیدم دعوت شدم به بازی “چی شد وبلاگنویس شدم” در ذهنم میچرخن و دنبال جوابم براشون و به جواب درستی برای بعضیهاشون نرسیدم! اولینبار سال هشتاد و دو وارد فضای مجازی شدم؛ یادمه دوستم آدرس چند سایت رو بهم داده بود و یکروز عصر بعد از برگشت از مدرسه با کمک برادرم و دایالآپ (با آن صدای نوستالژیکش) وصل شدم و شگفتزده وارد دنیای جدیدی شدم. کمکم پام به شبکههای اجتماعی آن موقع مثل اورکات و گزگ و بعد هم کلوپ باز شد و از آنجا با آدمهای حقیقی و همسن و سال خودم آشنا شدم؛ آدرس وبلاگهاشون رو از پروفایلها کپی میکردم و میخوندم و از آنجا با مفهومی به اسم وبلاگ آشنا شدم و فهمیدم میتونم برای خودم صفحهای داشته باشم. اولین وبلاگی که ساختم و توش شروع به نوشتن کردم نسیم حیات بود؛ به گفته آرشیوش شهریور هشتاد و چهار؛ آن اوایل هرچیزی توش میذاشتم از خاطرات دانشگاه تا مطالب کپیپیسی! نسیمحیات تو محیط بلاگفا بود با امکاناتی که به نظرم محدود میآمد؛ و من به دو دلیل شروع کردم به وبلاگ ساختن تو بقیه سرویسها؛ اول بخاطر دیدن محیط مدیریتی باقی سرویسهای وبلاگی و اینکه از ظاهر وبلاگهای دوستام، احساس میکردم باقی سرویسدهندهها خدمات بهتری دارند و دوم به این خاطر که اکثر دوستان مجازی و حقیقیم میدونستن نسیم حیات برای منه و گاهی نوشتن برام سخت میشد. تو بلاگها یه وبلاگ زدم و داستان مینوشتم؛ داستانهای کوتاهی که میساختم ولی چون عمر داستاننویسیم کم بود این وبلاگ هم عمر زیادی نکرد و یکروز ایمیلی از بلاگها دریافت کردم که این سرویس داره تعطیل میشه ولی حوصله نکردم از مطالبم کپی بردارم و همه پریدن. یه وبلاگ به اسم “آوارهتر از باد” تو میهنبلاگ ساختم؛ همهی پستها و مطالبش رو درباره قدس و فلسطین و لبنان مینوشتم که اونم بعد از چند ماه سرنزدن خود به خود حذف شده بود و یک وبلاگنویس جدید با آن آدرس مشغول نوشتن بود. تابستون ۸۶ عمره دانشجویی رفتم و وقتی برگشتم تو پارسیبلاگ برای بچههای کاروان و موندگاری ارتباطمون یه وبلاگ راه انداختم. تو بلاگاسپات و بلاگاسکای و تامبلر هم چندتا وبلاگ خاطره و شعر و عکس داشتم ولی همه با نام مستعار و در کنار همهی اینها همیشه نسیم حیات وبلاگ اصلیم بود و به بلاگفا وفادار! (حتی بعد ازدواجم با وجود داشتن دامین شخصی یک وبلاگ متاهلانه تو بلاگفا ساختم) تا تابستان هشتاد و هفت که با توئیتر و فرندفید و فیسبوک آشنا شدم و تعداد دوستان مجازیم بیشتر شد و بتبع با وبلاگهای بیشتری آشنا شدم و دایره رفاقتها و جمعهای حقیقی وبلاگنویسان برام شروع شد. شهریور هشتاد و نه به تشویق و کمک دوستان، دامنه وادی را خریدم و مهر ماه بعد از خرید هاست و سفارش قالب، اسباب و اثاثیه نسیمحیات را که هنوز اصلیترین وبلاگم بود به اینجا آوردم و ساکن شدم. در تمام این سالها با وجود شبکههای اجتماعی سعی کردم وبلاگم رو فراموش نکنم و چند وقت یکبار بروزش کنم و بنویسم و سعی دارم بیشتر باشم و بنویسم. به رسم بازیهای وبلاگی، از سمیرا، فاطمه، زهرا، سحر، آرام، رویا، زهرا، سمیه، مریم دعوت میکنم بنویسند داستان چگونه آمدنشان در سرزمین وبلاگستان را همهی مطالب این بازی وبلاگی را میتوانید اینجا بخوانید نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۲:۳۹ ب.ظ روز ۲۶ اسفند ۱۳۹۳ | دیدگاه (۱۰) ![]() رسیده آخر اسفند و رو به پایانم تو و جهان و همه مردمش عوض شدهاید چگونه با تو بمانم؟ بهار نزدیک است تو پیش من سخن از روز جشن میگویی شبی که ماه به بالای شهرمان برسد نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۵۱ ق.ظ روز ۲۳ اسفند ۱۳۹۳ | دیدگاه (۳) ![]() یک: از آن صبحهایی است که بعد از صبحانه، بیحوصلهام. بین اپلیکیشنهای تبلت میچرخم. بعد از چند هفته فیدلی را باز میکنم و وبلاگ میخوانم. نصف پستها درباره بازی وبلاگی چطور وبلاگنویس شدم است و چقدر همهشان جالبند. بعد از چندین وقت آنقدر غرق خواندن خاطرات و پستهای وبلاگی میشوم که زمان را فراموش میکنم و فقط میخوانم و لبخند میزنم و دلم تنگ میشود برای تمام خاطرات وبلاگستان. پن: دو دوست من را دعوت کردهاند برای نوشتن در این بازی؛ مینویسم انشالله. دو: داشتم وادی را خانهتکانی میکردم؛ یکسری پستهای پیشنویس دارم از دو سه سال پیش حتی. بعضیشان را تکمیل کردم و منتشر میکنم، بعضی را حذف، بعضی هم هنوز سرنوشتی ندارند. پیوندها را هم تکاندم! اکثر وبلاگهایی که بیشتر از یک سال است بروز نشدهاند را حذف کردم (با بغض البته) و چند وبلاگی که در فیدلی دارم و همیشه میخوانمشان اضافه کردم؛ کاش هنوز همهمان وبلاگهایمان را مینوشتیم. پن: تصمیم دارم چند مطلب از وبلاگ قبلیام را، با تاریخ خودشان، به اینجا منتقل کنم؛ دوستانی که از فیدخوانها مطالب را میخوانند، ببخشند. رصدگران هم حواسشان باشد 🙂 مطالب برای چندین سال قبل است. سه: همین هفته پیش داشتم در تنظیمات وبلاگ میگشتم تا آیکون فرندفیدم را از وبلاگ حذف کنم، چون اکانتم پرایوت بود و عملا به درد کسی که عضو فرندفید نبود، نمیخورد؛ که چند روز پیش خبر بسته شدن همیشگی فرفر را شنیدم 🙁 بسته شدن گودر و باز و … هیچکدام برایم اندازه فرندفید ناراحتکننده نبود؛ هیچ شبکهای اندازه فرفر برایم دوستداشتنی نبود و اکثر دوستیهای الانم و حتی کار و فعالیتهایم، ابتدایش از فرفر بود. خواستم اینجا یادی کنم از شبکه دوست داشتنی که خاطرات خوب و بد هفت سال ما را رقم زد و یکدفعه میخواهد همه نوشتهها، عکسها و خاطراتمان را حذف کند. همهی اینها مصمم کردند م که وبلاگم را بیشتر از شبکههایی که معلوم نیست یکروز باشند و یکروز نباشند، جدی بگیرم و دوستش داشته باشم. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۲:۴۹ ب.ظ روز ۲۱ اسفند ۱۳۹۳ | دیدگاه (۸) ![]() دنبال یه مصرع از یکی از شعرهای برقعی بودم و بین کتاب شعرهام داشتم دنبال “قبله مایل به تو” میگشتم؛ بعد کلی جستوجو بین قفسهها یادم افتاد چند ماه پیش به دوستی امانت دادم و هم من یادم رفته هم احتمالا آن دوست! به کتابخانه نگاه کردم و یاد دو سه کتاب دیگهای که امانت دادهام افتادم و اینکه هنوز بعد چند ماه به دستم نرسیدن! و من هم یادم رفته به امانتگیرندهها یادآوری کنم. دوران دانشگاه یه دفتر داشتم که چند کاغذش رو خطکشی کرده بودم وهروقت کسی از دوستام کتاب، جزوه، سیدی … ازم امانت میگرفت یا خودم از کسی امانت میگرفتم، اسمش را مینوشتم و تاریخ روز امانت دادن و شخص امانتگیرنده را جلوش یادداشت میکردم و هرچندوقت یکبار سراغش میرفتم و اگه کسی یادش رفته بود پس بده، براش پیامک میزدم و یادش میانداختم و خودم هم امانتهای مردم رو پس میدادم. حالا که فراموشیم بیشتر شده، انگار باید دوباره همچین دفتری درست کنم! مخصوصا برای کتابهام، چون هر کتابی رو با علت و علاقه خریدم و برام مهم هستند که تو کتابخونهام داشته باشم و دوست هم ندارم امانات بقیه بخاطر کمحافظگی دستم بمونه و امانتدار خوبی نباشم. امام صادق علیه السلام: تقواى الهى پیشه کنید و امانت را به کسى که شما را امین دانسته است، باز گردانید، زیرا حتّى اگر قاتل امیرالمؤمنین علیه السلام امانتى را به من بسپرد هر آینه آن را به او بر مىگردانم. امالى(صدوق) ص ۲۴۵ ![]() وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاء وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا لَاعِبِینَ ما آسمان و زمین و آنچه را در میان آنهاست برای بازی نیافریدیم. سوره مبارکه انبیا آیه ۱۶ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۴۵ ق.ظ روز ۱۴ اسفند ۱۳۹۳ | دیدگاه (۱) ![]() “تجریش میره؟” راننده که سرش رو به علامت تایید تکون داد، در عقب رو باز کردم و سوار شدم. پنج دقیقه نگذشته بود که آقایی موبایل به دست سوار شد و وسط صحبتهاش با موبایل، رو به راننده گفت “من دو نفر حساب میکنم” ماشین راه افتاد. مسافر مذکور خیلی آرام و بدون اینکه صدایش مزاحم من و مسافر جلو و آقای راننده بشود با موبایلش پنج دقیقهای صحبت کرد و مکالمهاش تمام شد، همانطور که تلفن در دستش بود به راننده گفت “خیلی خیلی ببخشید، من یه تماس دیگه میگیرم و صحبت میکنم ببخشید”! راننده سری تکان داد و مرد شماره ای گرفت! باید اعتراف کنم که چند ثانیهای چشمهایم گرد شد! تابحال ندیده بودم شخصی برای صحبت کردن با موبایل و ایجاد صدا در یک محیط عمومی مثل تاکسی، آن هم با صدایی خیلی آرام، از بقیه عذرخواهی کند! بیشتر که فکر کردم دیدم مشکل از من است و فرهنگی که جامعه و مردمش ساختهاند وگرنه اصل انسانیت و فرهنگ شهروندی رفتار آن آقاست و انقدر در جامعه ندیدهام و انجام ندادهام که وقتی با آن مواجه میشوم برایم تعجب آور میشود. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۳۴ ق.ظ روز | دیدگاه (۱۷) ![]() |