![]() ![]()
خونهتکونی
همیشه یکی از غرهایی که موقع خونهتکونی به مامان میکردم این بود که برای چی همه ظرف و ظروف توی کابینتها و کمدها رو درمیارین و میشورین و خشک میکنید و دوباره میذارین سرجاشون؟ خوب یکسری از ظرفها که برای مهمونه و سالی چندبار استفاده میشه و همون موقعِ استفاده تمیزشون میکنیم، یکسری ظرفها هم که دمِ دستیه و هرروز داره شسته و تمیز میشه، دیگه چه لزومیه به این همگانی شستن ظرفها؟ چرا برای خودتون مدام کار میتراشید؟ همیشه هم از اینکه انقدر دیدِ بازی دارم و خودم رو درگیر این مسائل نمیکنم، افتخار میکردم. گذشت و ازدواج کردم، اسفند پارسال خونهتکونی خاصی نکردم چون سال اولِ ازدواجم بود و به شستن پردهها و جابهجا کردن دکوراسیون خونه اکتفا کردم، ولی امسال کابینتها و کمدهای آشپزخونه احتیاج به تکوندن اساسی داشت! برای همین دست به کار شدم. همه وسائل کابینتها رو ریختم بیرون، همه بشقابها و لیوانها و ظرف و ظروف رو به نوبت میریختم تو تشت بزرگ آب و وایتکس و بعد پنج دقیقه با کف و صابون میشستمشون. اولِ اول قصدم فقط شستن لیوانهای دمدستی بود که تهشون جرم گرفته بود، ولی به خودم آمدم و دیدم همه ظرفها رو شستم! حتی یکسری از لیوانها که تو این دوسال یکبار هم استفاده نشده بودن؛ دیدم شدم همون مامانی که خودم بهش ایراد میگرفتم که چرا همهی ظرف و ظروف رو میشورید؟ ما دخترها، آیینهی همون مامانها هستیم. تازه درک میکنم که شستن همهی ظرفها کارِاضافه برای خود تراشیدن نیست، بلکه یک حسِ آرامش و آسودگی به خانمِ خونه میدهد. بازنشر این مطلب در: لینکزن نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۲۸ ق.ظ روز ۱۹ اسفند ۱۳۹۲ | دیدگاه (۱۱) ![]() برای اولینبار با مترو رفتم مولوی. ایستگاه مترو جائی به اسم میدان محمدیه بود و برایم ناآشنا. با پرسوجو از مغازهدارها فهمیدم تا بازاری که مقصدم است، فاصله دارم و باید تاکسی بنشینم؛ و انگار مقصد اکثر خانمها هم همانجا بود، چون جائی که مغازهدارها نشانم دادند که سوار ماشین شوم، صفی بود از زنان منتظر تاکسی! ماشینها به نوبت میآمدند و چهار مسافرشان را سوار میکردند و میرفتند؛ تندرنودی هم تاکسی بود، چهار مسافرش را که سوار کرد، من، اولین نفر در صف شدم و بعد از من، مادر و دختری. پیکان شصتی قسمت ما شد، خواستیم سوار شویم که خانمی از پیاده رو آمد و سریع سوار صندلی جلو ماشین شد و من و مادر و دختر نیز صندلیهای عقب نشستیم. میدان را دور زد و وارد خیابان و کوچه پسکوچههایی قدیمی شد. کوچههایی که عرضش فقط به اندازه عرض همان پیکان بود و عجیب که ماشین به دیوارهای کوچه کشیده نمیشد. وارد خیابان یکطرفهای شد که دوطرفش ماشین پارک شده بود و فقط یک ماشین از وسط عبور میکرد و حرکت ماشینها به همین خاطر آرام و کند شده بود. کنار همان ماشینهای پارک شده پیرمردی کنار گاری کوچکش ایستاده بود پرتقال تامسون میفروخت. آقای راننده ظاهراً در آن ترافیک هوس پرتقال کردند و پیرمرد را صدا کرد و قیمت پرسید و گفت برایم دو کیلو بکش. پیرمرد از دوکیلو بیشتر کشید، خیابان باز شده بود و ماشینهای جلوی پیکان حرکت کرده بودند، پیرمرد کیسه مشکی پرتقالها را آورد دم پنجره راننده، راننده اعتراض کرد که زیاد است و کمش کن! ماشینهای عقبی بوق میزدند، پیرمرد دوباره رفت کنار گاریاش و پرتقالها را کم کرد. سه خانم دیگر در ماشین ساکت بودند و شاید مثل من در دلشان احساس شرمندگی میکردند از ماشینهای پشت سر که معطل پرتقال خریدن رانندهی ماشین ما شده بودند. به راننده گفتم: ببخشید، این کار درسته؟ برگشت گفت: ببخشید خانم، الان میریم. گفتم: برای من شاید مسالهای نباشه، ولی این همه ماشین پشت سر ما، منتظر هستن. با کمال خونسردی و با لبخندی گوشه لب گفت: اشکال نداره، اونا عادت دارن! پیرمرد با نایلون مشکی محتوی دوکیلو پرتقال تامسون آمد دم پنجره، پولش را گرفت، راننده ماشین را گذاشت دنده یک و حرکت کرد در خیابانی که هیچ ماشینی جلویش نبود … پ.ن: بعد از حرکت، پرتقال را از کیسه درآورد و به زور به مسافرانش تعارف کرد! پرتقالهایی که ذرههای حقالناس در آنها بود … آدمها، آدمهای بد این شهر، احترام به افراد، تاکسی، ترافیک تهران، تهران، حقالناس، حقوق شهروندی، حمل و نقل عمومی، خرید، رانندگی، فرهنگ، مولوی نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۱۳ اسفند ۱۳۹۲ | دیدگاه (۳۷) ![]() نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۰۱ اسفند ۱۳۹۲ | دیدگاه (۰) ![]() |