![]() ![]()
یدافع عن الذین آمنوا
بهش میگفتند: انحصار طلب، دیکتاتور، مرفه، پولدار. دوستانش دوستانه گفته بودند چرا جواب نمیدی؟ تا کی سکوت؟ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۲۷ مرداد ۱۳۹۲ | دیدگاه (۵) ![]() تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا اعتبار سر بلندی در فروتن بودن است موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت فاضل نظری نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۶:۲۳ ق.ظ روز ۲۵ مرداد ۱۳۹۲ | دیدگاه (۱۱) ![]() آلمان؛هامبورگ؛ایستگاه راه آهن. پلیس را خبر کردند که یکی آمده حرکات غیر طبیعی دارد. گفته بود: من مسلمانم، نماز هم واجب دینی ماست. صد دقیقه تا بهشت صفحه ۱۶ ![]() در شهر من این نیست راه و رسم دلداری موسی نباش اما عصا بردار و راهی شو بیزارم از این پا و آن پا کردنت ای عشق من دختری از نسل چنگیزم که عاشق شد هر کس نگاهت کرد چشمش را درآوردم آسوده باش، از این قفس بیرون نخواهم رفت چون شعر هرگز از سرم بیرون نخواهم کرد تو میرسی روزی که دیگر دیر خواهد بود فاطمه سلیمانپور نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۱۶ مرداد ۱۳۹۲ | دیدگاه (۵) ![]() «بنده وکیلم؟» اصرار پشت اصرار که باید قبول کنید. صد دقیقه تا بهشت صفحه ۱۶ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۱۳ مرداد ۱۳۹۲ | دیدگاه (۷) ![]() چشمها را به روی هم مگذار گوش کن؛ در سکوت مبهم شب پسرم! خواب گرم و شیرین است گوش کن؛ دشمن از تو و خاکت دشمنت مار خوش خط و خالی است به درستی نگاه کن پسرم چشم وا کن که دشمنت هر روز پسرم! ممکن است در راهت تو ولی شک نکن به راه و برو دستهای تو مکر دشمن را آسمان فتح میشود وقتی شک ندارم به این حقیقت که مادرت هم رسالتش این است پسرم! قهرمان کوچک من! دشمن از دستهای کوچک تو من برای دلیر کوچک خود حمیده سادات غفوریان صوت این مثنوی از زبان شاعر در محضر مقام معظم رهبری نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۱ ق.ظ روز ۱۰ مرداد ۱۳۹۲ | دیدگاه (۵) ![]() دیشب احیا بود؛ شبِ بیست و سوم. وقتی داشتم سحری را آماده میکردم لباسهای مشکی پوشیده شده چند روز قبل را با دو تا ازچادرهام را انداختم تو ماشین لباسشوئی و ماشین را روشن کردم و تنظیم کردم که تا یک ساعت و پانزده دقیقه بعد، لباسها را بشوره؛ یعنی تقریبا نیم ساعت بعد از گفتن اذان و همان موقعهایی که کارها تمام شده و میخوام بخوابم. سحری را خوردیم، اذان را گفتن، ظرفها را شستم، نمازم را خوندم و خیره شدم به زمانسنجِ قرمز رنگ ماشین و دقیقههاش را مثلِ زندانیای که روزهای باقیمونده از حبسش را میشماره، میشمردم؛ یک دقیقه و تمام. لباسها را که داشتم پهن میکردم یاد مامان افتادم و زمانی که میخواستن لباس مشکی و تیره توی ماشین بشورن و بلند میپرسیدن «فاطمه، چادر مشکی کثیف نداری؟ دارم لباس مشکی میندازمها» و من چادرهایی که هفتههای قبل پوشیده بودم را میبردم و میدادم بهشون و روز بعد تمیز و خشک تحویلشون میگرفتم. داشتم به این فکر میکردم که حالا دیگه مدیریت اینکه کی لباس مشکی بریزم با خودمه، شستن و پهن کردن و اتو کردنش با خودمه … داشتم به روزگار و عادتهاش فکر میکردم و قصد داشتم تا لباسها تموم میشه برم رو تخت بگیرم بخوابم که یه موضوع برای نوشتن آمد تو ذهنم و برای خودش پرو بال گرفت. تصمیم گرفتم بنویسمش تو وبلاگ و چون مطمئن بودم همان لحظه باید بنویسم و تا ظهر یادم میره یا حسم، لپتاپ را روشن کردم؛ صفحه توئیتر برام باز شد و چند تا توئیت دوستان را خوندم و وبلاگ را باز کردم؛ چند دقیقه طول کشید؟ شاید سه دقیقه. صفحهی سفید وبلاگ روبروم و آمادهی تایپ شدن، ولی! ولی هرچی فکر کردم که سه دقیقه پیش داشتم به چه موضوعی فکر میکردم و تصمیم گرفتم بنویسمش، یادم نیومد! حتی الان که ده دقیقهای میشه دارم این متن را تایپ میکنم، هنوز یادم نیومده! وضعیتِ داغونِ حافظهام این است … حرصم میدهد … البته بیانصافیه اگه بیخوابی دیشب را دخیل این همراهی نکردن مغزم ندونیم 🙂 نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۵:۴۵ ق.ظ روز | دیدگاه (۱۱) ![]() |