![]() ![]()
هر آنچه در شب و روز است، برای توست
وَلَهُ مَا سَکَنَ فِی اللَّیْلِ وَالنَّهَارِ وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ سوره مبارکه انعام آیه ۱۳ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۳۰ دی ۱۳۹۱ | دیدگاه (۲) ![]() موبایلم زنگ زد؛ شمارهاش ثبت نشده بود توی گوشیم، حوصله جواب دادن به آدمهای ناشناس را نداشتم ولی حسی بهم گفت جواب بده! برداشتم و صدای طاهره را آنور خط شنیدم. هم ذوق کردم هم خجالت کشیدم. آخرینباری که با طاهره حرف زدم اواخر سال قبل بود که برای عروسیم دعوتش کردم و طاهره گفت استراحت مطلقه و نمیتونه بیاد و تا یک ماه دیگه مامان میشه؛ چقدر خوشحال شدم از مامان شدنش و چقدر ناراحت شدم از نیومدنش؛ چند ماه بعد خبر به دنیا آمدن بچهاش را از بچههای دیگه شنیدم ولی نشد که زنگ بزنم و بهش تبریک بگم، کلا توی زنگ زدن خیلی تنبلم و از تلفن زدن اصلا خوشم نمییاد مگر در مواقع خیلی ضروری و لازم. خجالت کشیدَنَم هم برای همین خاطر بود؛ برای اینکه بعد از نه ماه از به دنیا آمدن بچهاش، نشد یه زنگ بزنم و بهش تبریک بگم! کمی حرف زدیم و بندهخدا دعوت کرد هفته دیگه خونهاش. با کلی شرمندگی و البته خوشحالی گفتم که حتما میام، آن بنده خدا هم لطف کرد و به روی خودش نیاورد که من چقدر بیمعرفتم. خودم همهی این بی معرفت بودنم را گردن اینترنت میگذارم و البته بیحوصلگیهام. ولی الان خیلی خیلی خوشحالم که هفته دیگه میتونم دوستام را ببینم، انقدر دلم براشون تنگ شده بود که دیشب یکسره خواب شون را میدیدم؛ بچههای دبیرستان و دانشگاه … و فکر کنم تا هفته دیگه هم هرشب خواب مهمانی را ببینم که با بچهها نشستیم و حرف میزنیم. نمیدونم این درد ارتباط برقرار نکردن با تلفن و پیامک را فقط من دارم یا دردِ فراگیریه؟ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۲۸ دی ۱۳۹۱ | دیدگاه (۱۴) ![]() در کودکی چه بود که دنیا قشنگ بود؟ (خواب دوچرخه …) با اضطراب دیر رسیدن به مدرسه تنبیه بی دلیل (سکوت سیاهچال) باران که می گرفت در آن مشق های خیس پزهای کارنامه و شاگرد چندمی دور از نگاه کوکی آدم بزرگها در خوابهای کودکی من بدون لنز بگذار تا شبیه تمام خوابها که رفت اسماعیل محمدپور نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۱ ق.ظ روز ۲۷ دی ۱۳۹۱ | دیدگاه (۲) ![]() وَلَا یَغْتَب بَّعْضُکُم بَعْضًا أَیُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَن یَأْکُلَ لَحْمَ أَخِیهِ مَیْتًا فَکَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَّحِیمٌ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۲۳ دی ۱۳۹۱ | دیدگاه (۳) ![]() زمستان سال قبل، با چند نفر از دوستان تصمیم گرفتیم به دیدار خانواده شهدای هستهای برویم. توفیق دیدار با خانواده شهید احمدیروشن، شهید رضائینژاد و شهید علیمحمدی را پیدا کردیم. این نوشته حاشیهایست بر دیدار با خانواده احمدی روشن. *روبروی پلاک ده ایستادهایم و منتظر باقی دوستان تا برسند و همه با هم داخل خانه شویم. آقایی از درب خانه بیرون میآید، دعوتمان میکندکه داخل برویم و بنشینیم که میگوییم «منتظریم، مزاحم میشویم» . *بالای درب وردی خانه، پوستر بزرگی از شهید نصب شده که موقع ورود به منزل به ما لبخند میزند و خوشآمد میگوید. *اولین صحنهای که بعد از ورود به خانه توجهم را جلب می کند، یکی از دیوارهای خانه است؛ ترکیب زیبایی از عکسها؛ قاب عکس بزرگ شهید احمدی روشن، شهید عماد مغنیه و تصویر آقا، ترکیبی زیبا و پر معنا. عکسِ روزِ دیدار آقا با خانواده شهید هم در چند جای خانه به چشم میخورد. *همسر شهید می آید و کنارمان مینشیند، منتظریم تا مادر و پدر شهید هم بیایند و بعد صحبتها را آغاز کنیم، از فرصت استفاده میکنم و از همسر شهید میپرسم «جائی هست که نماز عصرم را بخوانم؟» سجاده ای به دستم می دهد و اتاق روبرو را نشان میدهد، وارد اتاق میشوم، روی میز اتاق هم عکسی از روز دیدار با آقا گذاشتهاند، علیرضا در بغلِ آقا. *خودمان را که معرفی میکنیم پدر شهید میپرسد از کدام خبرگزاریها هستید؟ انگار این خانواده هم مثل خانوادهی قبلی حساس شدهاند روی بعضی خبرگزاریها! *یکی ازدوستانِ شهید در سمتِ دیگر خانه نشسته، عذرخواهی میکند و جملهای از خصوصیات شهید میگوید «آقا مجید از دوستانِ دورانِ دبیرستان مصطفی است و با هم صمیمی بودند» اینها را مادر شهید می گوید و بعد بلند میشود برای بدرقه آقا مجید که خداحافظی کرده و دم درب است. از لحنِ صحبتِ «حاج خانم» با آقا مجید و بدرقه کردنش معلوم است که مجید را مثل مصطفییش میداند و میبیند… *نشستهایم و منتظرِ مادر شهید، سراغ علی را میگیریم، مادرش میگوید: «نمیآید، خیلی کم در اینطور جمعها میآید، توی این مدت، فقط در یکی از مجلسها آمد که آن هم همان دیدار با آقا بود» میپرسم: «اسمش علیاست یا علیرضا؟» «توی شناسنامه علیه، علیرضا صداش میکنیم» «چند سالشه الان؟» «چهار سال و نیم» *بحث دربارهی علیرضاست و روز دیدار با آقا. پدربزرگش میگوید: «علیرضا بغل من هم خیلی کم میآید و اگر هم بیاید وقتیاست که به نفعش باشد، و گاهی اجازه میدهد سرش را بوس کنم، روز دیدار همه ما تعجب کرده بودیم که وقتی مادرش گفت برو پیش آقا، علی رفت و خیلی آرام بیست دقیقهای روی پای آقا نشست» *پدر شروع میکند از کودکی پسرش گفتن، پسری که سال پنجاه و هشت در همدان به دنیا آمد و تا پایان دبیرستان همدان بود و بعد رشته مهندسی شیمی دانشگاه علم و صنعت قبول شد. پسری که تک پسرش بود بین چهار دختر، پسری که شهیدی جهانی شده و در کشورهای دیگر هم عکسش را در اعتراضات و راهپیماییها به دست میگیرند، پسری که پدر روزی پنج شش بار برایش دعا میکرده و از خدا طلب خیر در دنیا و آخرت برایش داشته و فکر میکرده بر اثر دعاهایش شاید روزی پسرش رئیس جمهور شود، ولی خدا بهتر از اینها را در این دنیا و آن دنیا برایش خواست؛ شهادت. *وقتی مادر شهید صحبت میکرد یاد مادر شهدای زمان جنگ میافتم، با صلابت، محکم و قوی. مادر میگوید :«خدا خودش را ما را انتخاب کرده بود و این هدیه را به ما داد و بعد خودش پسش گرفت» *از داشتن یا نداشتن محافظ و احتمال خطر دادن که میپرسیم مادر میگوید مصطفییش هیچ وقت از چیزی نمیترسید و همیشه میگفت :«ترسو مُرد» *از چرایی دفن «مصطفیِ شهید» در چیذر میپرسیم، مادر میگوید «این را باید خانمش بگه» و بعد رو میکند به سمتِ عروسش؛ «شبِ قبل از شهادتش، تلویزیون داشت برنامهای از چیذر نشون میداد، مصطفی تا حالا چیذر نرفته بود و چندباری از من پرسیده بود، گلزار شهدای چیذر کجا میشه؟ تصویر تلویزیون روی گلزار که رفت به مصطفی گفتم ببین چقدر اینجا قشنگه، بیا یه روز باهم بریم، مصطفی گفت باشه پنج شنبه میریم، مصطفی چهارشنبه شهید شد و پنجشنبه در چیذر دفن شد. برای دفنش پیشنهادهای مختلفی بود، امامزاده صالح، دانشگاه شریف، ولی یکدفعه به زبون من آمد گلزار شهدای چیذر، احساس میکردم مصطفی آنجا را دوست دارد. *از مادرِ علی میپرسیم احتمال شهادت ایشان را میدادید؟ میگوید: «من قبل از ازدواجم با ایشان، خواب دیدم که در جایی قدم میزنم، یک سنگ قبری را دیدم که رویش نوشته بود «شهید مصطفی احمدی روشن» که بعد از ازدواجمان هم این خواب را برای مصطفی تعریف کردم. سال پیش هم از مصطفی پرسیدم: «من میدونم تو شهید میشی فقط بهم بگو چند سالگی» که مصطفی گفت «سی سالگی» … مصطفی سی و دو سالش بود. *وقتی میگوید اوایل ازدواجمان مصطفی دوازده روز تهران بود و دوازده روز نبود، و چند سال اخیر هم فقط دو روز پیش ما بود و باقی هفته نبود، خودم را میگذارم جایش، جای همسرِ شهید؛ اینکه چطور این سختیها را تحمل کرده، برایم سوال است به همسرش اعتراض هم میکرده یا نه؟ جواب میدهد: «اعتراض میکردم، ایشان میگفتند این کار را تمام کنم، میآیم بیرون و اینطور من را دلخوش میکردند. ولی یکبار بهم گفتند پیش عالمی رفتم و از این عالم دربارهی کارم و ماندن یا نماندن پرسیدم، بهم گفتند «اگر شما اینجا بمانید باعث تعجیل در فرج میشود» بعد از این حرف من دیگر هیچ نگفتم، هیچ شکایتی…» *از مادر شهید درباره رابطهاش با پسرش میپرسیم، میگوید: «من مادری بودم که اگر یکروز صدای مصطفی را نمیشنیدم، تحمل نمیکردم، مصطفی تا دبیرستان حتی یک شب هم بیرون از خانه خودمان، جائی نخوابیده بود، همیشه مراقبش بودم، علیرضای مصطفی را هم مثل مصطفی تربیت میکنیم. *میخواهیم خداحافظی کنیم ولی همچنان منتظر علیرضائیم که شاید بیاید… مادرش میگوید علیرضا از موضوع شهادت پدرش خبر نداشت تا روزی که آقا تشریف آوردند؛ آن روز فهمید پدرش شهید شده. *موقع خداحافظی به مادر شهید میگویم: «روز تشییع جنازه وقتی محکم و زینبیوار سخنرانی کردید، یکی از دوستانم که خودش سه پسر دارد از این همه صلابت و محکمی شما تعجب کرده بود و میگفت من هیچ وقت نمیتوانم مثل ایشان باشم» مادر خندهای تلخ کرد و گفت «سلام من را به این مادر برسان و بگو من آنروز باید محکم صحبت میکردم، من پسرم را از دست دادم ولی نمیخوام مادر دیگه ای تجربه من را داشته باشه» *نزدیک اذان مغرب میشدیم و پدر شهید آماده شد برای رفتن به مسجد. ما هم خداحافظی کردیم و از خانه بیرون آمدیم. میزبانان بدرقهمان کردند؛ مصطفیشهید هم میزبانمان بود… این مطلب قبلا در تریبون مستضعفین منتشر شده بود. انرژی هستهای، برای دیگران، پدر شهید، خانواده شهید، دانشمند، دیدار با خانواده شهید، شهادت، شهدای هستهای، شهید احمدی روشن، شهید هسته ای، علیرضا احمدی روشن، فعالان سایبری، فعالین مجازی، گلزار شهدای چیذر، مادر شهید، مصطفی احمدی روشن، وبلاگنویسان نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۲۱ دی ۱۳۹۱ | دیدگاه (۱۵) ![]() گاهی اوقات، وقتی دارم آشپزی میکنم دوست دارم یه دختر داشتم؛ یه دختر هفت هشت ساله که بیاد کنار دستم تو آشپزخونه و من براش حرف بزنم و یاد بدم چطوری باید آشپزی کنه. چه موادی را با چه ادویه ای قاطی کنه و چقدر بذاره بجوشه و چقدر بپزه و کی برداره و تو دیس جا کنه؛ گاهی اوقات هم میرم تو رویا و دخترم را کنارم تصور میکنم مثل همین امروز ظهر که داشتم قرمهسبزی درست میکردم و دخترم را کنارم تصور کردم و شروع کردم باهاش حرف زدن «مامان ببین، برای اینکه گوشت غذات خوب بپزه نمکش را آخر آخر اضافه کن» «ببین غذا یک کم شور شده یه سیبزمینی بردار پوست کن بنداز توش، شوری را میگیره به خودش» «برنج را ببین هنوز نرم نیست، دو تا قل دیگه بخوره کافیه و میشه آبکشش کرد» همینطوری باهاش حرف میزدم و باهمدیگه اینور آنور آشپزخونه راه میرفتیم و کار میکردیم … بعد به خودم آمدم و دیدم همش یه رویا بود … رویایی که چندین سال باید صبر کنم که شاید بهش برسم … ![]() الَّذِینَ آمَنُواْ وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکْرِ اللّهِ أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب سوره مبارکه رعد آیه ۲۸ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۰ ق.ظ روز ۱۶ دی ۱۳۹۱ | دیدگاه (۱) ![]() |