![]() ![]()
مدیرِ مدرسهی ذهنم
چند ماه پیش، مدیرمدرسه را در یک کتابفروشی دیدم و خریدم. به غیر از کتابِ جلال بودنش، نوستالژی دوران مدرسه و زنگِ ادبیات فارسی و حفظ کردنِ نامِ این کتاب بینِ اسامیِ درسِ تاریخ ادبیات ایران و جهان بود و عاملی شد برای خریدنش و خواندنش. نثر جلال را دوست داشتم، صمیمی و روان؛ قصهگویی و ترسیم فضاسازی خوب، همراه کردنِ خواننده با نوشته و شخصیتها و از همه بهتر، تعریفِ جزبهجزِ قیافه و ظاهرِ آدمهای موجود در داستان؛ بعد از گذشتنِ یکماه از خواندنِ این کتاب، ذهنم را مرور میکنم تا شخصیتهای ساخته شده در آن را دوباره زنده کنم؛ یک آقای مدیر قدبلند با کتوشلوار مشکی و لباسِ سفید تمییز با کراواتی مشکی، سیبیلهای سیاهِ مرتب و کوتاه و صورتِ تیغزده؛ چندمعلمِ جوانِ ناپخته که یکی تپل است و سفیدرو، یکی لاغرو باریک است با کتوشلوارِ قهوهای روشن و بلوز مردانهی نارنجی، یکی نحیف و قدکوتاه، هیچوقت در ذهنم کتوشلواری تنش ندیدم، تهریشی هم دارد، فکر کنم معلمِ کلاس چهارم است که فعالیتِ سیاسی داشت و افتاد زندان؛ ناظم ولی قد بلند و رشید و چهارشانه است، ترکهاش هم همیشه در دستش است، حتی وقتی مدیر ترکهها را گرفت و همهشان را شکست، ترکهها در ذهنِ من نشکست و در دستِ ناظم، ماند. مادرِ ناظم هم در ذهنم یک پیرزنِ نودِ سالهی نود درجه است با چادرِ زمینه مشکی و گلهای ریزِ سفید. مادرِناظمِ ذهنِ من پیر هست ولی مریض نیست، روی تختِ بیمارستان نیست، باعصا و همانِ کمرِ نود درجهاش توی کوچههای کاهگلی و سقفدار آرام آرام قدم میزند. یک زنِ تپلِ قدکوتاه با لباسو دامنِ قرمزِ تا زانوَش هم در ذهنم هست، مادرِ یکی از بچههاست، یک کیفِ کوچکِ دستی قهوهای هم همیشه در دستِ چپش دارد؛ همیشه رویِ صندلیِ روبروی مدیر نشسته و در ذهنم جابهجا نمیشود و راه نمیرود؛ دویست پسر بچهی شیطانِ شر هم در ذهنم میدوند؛ همهشان بلااستثنا سرشان را با ماشین زدهاند، چه بچههایی که پدرشان کارخانهدار و مزرعهدار هستند چه بچههای رعیت و فقیر؛ همهشان هم یونیفرمِ پسرانهی خاکستری تنشان است با شلوارهای متفاوت. دو کارگرِ مدرسه هم آمدند، یکیشان تپلتر است و پیرتر با برق شرارت در چشم و آن یکی چهارشانهتر با چشمهایی معمولی.
هنوز برایم سؤال است که مدیرِ مدرسه، خودِ جلال بود یا نه؟ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۲:۲۰ ب.ظ روز ۳۰ دی ۱۳۹۰ | دیدگاه (۴) ![]() ناگاه در وحشت و هراس در خواهد افتاد، زیرا دنیا مانند مار زیبا و خوشرنگی است که چشم را میفریبد، نامهی ۶۸ نهجالبلاغه ![]() قلبت که میزند، سر من درد میکند قلبت که … نیمهی چپ من تیر میکشد تحریک میکند عصب چشمهام را شاید تو وصلهی تن من نیستی، چقدر هی سعی میکنم که تو را کیمیا کنم دیر است ، پس چرا متولد نمیشوی نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۲:۵۴ ق.ظ روز | دیدگاه (۰) ![]() همهش تقصیر متروئه؛ از وقتی مسیرم متروخور شده و اکثر رفتوآمدهام با متروست، خیابونا برام غریبه شدن، اسمهاشون برام آشنا نیست، مسیری را که روزی دوبار از آن عبور میکنم را، فقط از زیرزمین میشناسم با تونلهای تاریک و ایستگاههای مختلف و صدای آن خانم که ایستگاه بعد را اعلام میکنه؛ نه نور خورشید داره نه مغازههای رنگابرنگ نه آدمهای مختلف نه ماشین نه خیابون نه کوچه؛ وقتی هر روز از مسیری رد میشدم به مغازههاش، خیابوناش، کوچهها و آدمهاش حس تعلق پیدا میکردم، حس نزدیکی، حسِ دوست داشتن، ولی مترونشینی! فقط تاریکیست و تاریکی و ایستگاههای شبیه هم و یکسان؛ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۲۵ ق.ظ روز ۲۳ دی ۱۳۹۰ | دیدگاه (۱) ![]() فاصبر … ان وعد الله حق …
معنای تیتر: حیلهات را به کار گیر و تلاشت را بکن، که به خدا نمیتوانی نام ما را محو کنی. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۵۶ ق.ظ روز ۱۲ دی ۱۳۹۰ | دیدگاه (۱۵) ![]() وَمَا أَصَابَکُم مِّن مُّصِیبَهٍ فَبِمَا کَسَبَتْ أَیْدِیکُمْ وَیَعْفُو عَن کَثِیرٍ سوره مبارکه شوری/ آیه ۳۰ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۴۵ ب.ظ روز ۱۱ دی ۱۳۹۰ | دیدگاه (۰) ![]() تصور کنید برای گزینش و صحبت برای انجام کاری به شرکت یا موسسهای رفتهاید، ساعتی آنجا مینشینید و با کارفرما درباره چگونگی کار و شرایطش و درباره خودتان و استعدادها و فعالیتهایتان صحبت میکنید و به نتیجه مطلوب برای شروع کار میرسید، ولی کارفرما هیچ سوالی دربارهی میزان حقوق و دستمزد شما نمیکند و قرار میشود از روز بعد شروع به انجام کارتان کنید؛ آیا شما دربارهی مقدار و چگونگی دستمزدتان سوال میکنید یا به خاطر هر علتی این سوال را نکرده و از روز بعد مشغول به کار میشوید و منتظرِ دریافت اولین حقوقتان میمانید؟ نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۰:۱۸ ق.ظ روز | دیدگاه (۳۵) ![]() |