![]() ![]()
ام المصائب
هوای دخترکی را برادرش دارد شبیه طفل یتیمی که مادرش مرده گرفته بازوی او را به سمت در ندود صدای مادرش از درد میکشد او را دویده فضه ولی دیر شد، به خود میگفت چه دیده فضه، چرا روی خاکها افتاد؟ به دستهای پدر تا که بند، مادر دید کشید در پی بابا به کوچهها خود را گذشت، نوبت زینب شد و خودش این بار به قتلگاه عمویش نگاه میدوزد کشید دست، از آن دست و دست از جان شست و چند لحظه گذشت و میان خون حس کرد حسن لطفی نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۳۳ ب.ظ روز ۲۸ خرداد ۱۳۹۰ | دیدگاه (۰) ![]() بعضی از کتابها هستند که وقتی به آخرش میرسی، احساس غرور میکنی. شاد میشی از خوندن آن کتاب و حتی دوست داری بشینی و فکر کنی و خودت را جای شخصیتهای آن کتاب بذاری. کتاب “۷۲ ساعت فرودگاه جانافکندی” کتابی بود که بعد از خواندنش از اینکه یک زنِ ایرانیِ مسلمان هستم به خودم افتخار کردم. صحنههای نماز خواندن پنج زنِ چادری در فرودگاهی در قلبِ آمریکا، چگونگی برخورد مامورین آمریکائی با سیاهپوستان! و به غل و زنجیر کشیدن آنها، ترسِ مامورینِ آمریکائی از چند زنِ تنهای ایرانی صحنههایی هستند که اوجِ رذالت و بیچارگی آمریکائیها را در قرن بیست و یک و در قلبِ به قول خودشان کشور متمدنِ جهان، نشان میدهد. خواندن این کتاب را به شدت توصیه میکنم. نام: ۷۲ ساعت در فرودگاه جان اف کندی نویسنده: سوسن صفاوردی ناشر: موسسه نشر شهر قیمت: هزار و ششصد تومان تعداد صفحه: ۱۲۲ صفحه
عکس روی جلد کتاب هم، تصویر گذرنامهی نویسنده کتاب است که توسطِ مامورِ عصبانیِ فرودگاه، با مهر کنسل شد، نقاشی! شده است. قسمتی از کتاب: به ماموری که در چند قدمی من ایستاده میگویم: «میخواهیم نماز بخوانیم، دستشویی کجاست؟» بهت زده من را نگاه میکند و دستشویی را نشان میدهد. به عقب بر میگردد و به ماموران میگوید می خواهند نماز بخوانند. ماموران متعجب به هم نگاه میکنند. حالت ماموران کاملا مستاصل و به حالت آماده باش است و گویی قرار است حملهای صورت گیرد. باورنکردی است که نماز مسلمانان آنها را دچار آشفتگی کرده باشد. / ص۵۵ 27 ساعت در فرودگاه جاناف کندی، آمریکا، اجلاس زنان در نیویورک، انگشت نگاری، جنبش زنان، جهان متمدن، سوسن صفاوردی، کتاب، معرفی کتاب، نشر شهر نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۸:۱۶ ب.ظ روز ۱۵ خرداد ۱۳۹۰ | دیدگاه (۰) ![]() یکسال پیش بود … با چند نفر از دوستانِ فضای مجازی تصمیم گرفتیم، یک موجِ وبلاگی برای سالگرد امام راه بندازیم، فکر کردیم و قرار شد موضوعش بشود “خاطره ای از امام” خاطره از خودمان یا پدر و مادرمان یا یکی از آشناهایمان موج را وبلاگ هابیل شروع کرد و طبق قانون نانوشتهی موجهای وبلاگی، از چند وبلاگ دیگر دعوت کرد تا بنویسند و آنها هم از دیگران دعوت کردند و … شاخ و برگ موج شکل گرفت و بزرگ شد و به صد و شصت نوشته رسید. این صد و شصت نوشته و صد و شصت وبلاگنویس عدد کمی برای بازیهای وبلاگی نبود + عددی بود که خودمان هم فکر نمیکردیم به اینجا برسد. افراد زیادی برای این موج کمک کردند و هرکدام قسمتی از کارهای موج را انجام دادند که در آخرین پستِ وبلاگِ موج، از آنها یاد کردیم و عده دیگری هم بودند که هیچوقت نخواستند و نمیخواهند که اسمی ازشان برده شود. شکلگیری و پیش رفتن موج، قسمت اعظم و اصلیاش به خود وبلاگنویسان و اهمیتی که به این موج و صاحبش داشتند و نوشتههایی که نوشتند، مربوط بود و قسمتی هم به هماهنگی افرادی که موج را آغاز کرده بودند و سعی داشتند تا به بهترین نحو، این موج را در فضای مجازی هدایت و تبلیغ کنند تا بتوانند کمی وظیفهشان را در قبال این انقلاب و امام در فضای مجازی، انجام دهند. کمی که از آغاز موج گذشت، برای ثبت بهتر نوشتهها، تصمیم گرفتیم برای موج یک وبلاگ بزنیم و تمام نوشتههای مربوط به این موج را در آن وبلاگ جمع کنیم. گوگل ریدر عامل خوبی بود برای فهمیدن آپدیت شدن وبلاگهایی که به موج دعوت شده بودند. یعنی، هر وبلاگی که برای موج مینوشت و گروهی از دوستانش را به موج دعوت میکرد، آراساس وبلاگهای دعوت شده به گودر اضافه میشد و وقتی پست مربوط به موج توسط هرکدام از وبلاگها نوشته میشد، به وبلاگ اصلی اضافه میکردیم. تصور کنید اضافه شدن صد و خورده ای وبلاگ به گودر را. با دو سه نفر از بچهها، هماهنگ کرده بودیم که هرکدام چه ساعتی از روز، وظیفه چک کردنِ وبلاگها را داشته باشیم تا هم نوشتهها سریع به وبلاگِ موج اضافه شوند و هم این چک کردن و اضافه کردنها به وبلاگِ موج با هم و دوباره نشود. چند نفر از دوستان، لطف کردند و برای وبلاگ، قالب طراحی کردند، چند نفر دیگر، مثلثیهایی درست کردند برای قرار دادن در گوشه وبلاگ ها و تبلیغ موج، عدهای از دوستان هم در سایتهای خبری و وبلاگهایشان تبلیغ موج را کردند و از موج نوشتند؛ همهی اینها دست به دست هم داد تا یک کار گروهی و موفق در فضای مجازی شکا بگیرد و خاطرهاش تا همیشه، برایمان بماند. همکاری و هماهنگی که بین بچهها بود، هنوز هم برای من به عنوان یک خاطرهی شیرین و شاید تکرار نشدنی باقی مانده و هروقت بخواهم یک کار دستهجمعی خوب و موفق را مثال بزنم، موج چهارده خرداد پارسال به ذهنم میآید. موجی که فقط مجازی بود و تمام هماهنگیها و برنامههایش به صورت مجازی بوجود آمد و پیش رفت و الحمدلله به سرانجام رسید. موجی که بهخاطر ادای دینِ هرچند مختصر به صاحبش شروع شد و به عشق او ادامه یافت و شکوفا شد؛ الحمدلله. 14 خرداد، امام خمینی، چهارده خرداد، کار جمعی حزب اللهی ها، کار گروهی، موج وبلاگی، موج وبلاگی 14 خرداد، هماهنگی، همکاری نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۹:۱۹ ق.ظ روز | دیدگاه (۱۰) ![]() باید پایاننامه بنویسم؛ بهتر بگویم باید این ترم پایاننامهام را مینوشتم. همین ترمی که در حال پایان است و دانشجوها دارند امتحاناتش را میدهند، من ترم چهار بودم و باید پایاننامه مینوشتم و دفاع میکردم و اینها. یعنی الان مثلا باید سه چهار فصلش را نوشته بودم و اگر هم دفاعش میافتاد برای دی یا بهمن، خیالم راحت بود که موضوعم تصویب شده و شروع کردهام به نوشتن. ولی اینطور نیست. یعنی الانی که اینجا نشسته ام و پانزده خرداد است، هنوز موضوعم هم درست و حسابی تصویب نشده تا بعد شاید آسمان به زمین بیاید یا زمین به آسمان برود و من بنشینم و بنویسم. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۱۷ ق.ظ روز | دیدگاه (۳) ![]() « انکحتُ…» عشق را و تمام بهار را! « متعتُ…» خوشه خوشه رطبهای تازه را « هذا موکلی …»، غزلم دف گرفت، گفت « یک جلد …» آیه آیه قرآن! تو سورهای! « یک آینه …» به گردن من هست، دست توست، « یک جفت شمعدان …»؟! نه عزیزم! دو چشم توست مهریه تو چشمه و باران و رودسار « ده شرطِ ضمنِ … » ده ؟! …نه ! بگویید صد ! …هزار ! لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده سیامک بهرامپرور نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۲۴ ب.ظ روز ۱۴ خرداد ۱۳۹۰ | دیدگاه (۰) ![]() روز باشد یا شب، این کلاغ این مردم اصلا برایشان اهمیتی ندارد … جلیل صفربیگی نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۰۸ ب.ظ روز ۱۲ خرداد ۱۳۹۰ | دیدگاه (۰) ![]() یکی از بدترین زمانها وقتیه که میبینی کسی که میخواسته سوار اتوبوس بشه و کلی به مسافرا خواهش و التماس کرده که برن بالاتر تا آن هم بتونه سوار بشه، وقتی خودش موفق میشه و از پلههای اتوبوس میاد بالا، حاضر نیست کمی خودش را جمع کنه تا بقیهای که میخوان سوار بشن، لای در اتوبوس نمونن؛ گاهی اوقات هم از زبون همانها شنیدم «جا نیست، چرا سوار میشین»!!! افسوس داره، انسانیتی که لایهلایه داره از جامعهمون میره. (بیشتر…)
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱:۰۵ ب.ظ روز | دیدگاه (۱) ![]() |