پایانخبر آرام در صدایت ریخت، ناگهان شانههات لرزیدند
شاخههای گیاهی آهسته، بر گلوی اتاق پیچیدند
پلکها را کلافه و مبهوت، پشت هم باز و بسته میکردی
روی مرطوب گونهات آرام، قطرههای درشت غلتیدند
صبح تاریک و سرد بهمن ماه، از دهانها بخار میآمد
مردهها را به نوبت انگاری، توی غسالخانه میچیدند
دست بیاعتنا و سنگینی که مرا روی تختهای میشست
چشمهای غریب و غمگینت، پشت دیوارها نمیدیدند
مادرم هم نگفت :«فاطی جان» قسمم هم نداد برگردم
مثل تازه عروسها وقتی، پیکرم را سپید پوشیدند
بعد از آن دست دیگری آمد، پلک سنگین و خیس من را بست
چشمهای تو دیگر از امروز، گریههای مرا نمیدیدند
زیر سنگینی لحد انگار، دلم از ترس و غصه میترکید
مشتی از خاکهای بیوقفه، توی آغوش باد رقصیدند
هی سرت داد میزدم «برگرد! من از این گور سرد میترسم»
گوشهایت عجیب کر شده بود، حرفهای مرا نفهمیدند
گریهٔ تو کلافهام میکرد، نالههایم بلندتر شده بود
اسکلتهای پیشکسوتتر، به من و نالههام خندیدند
هقهق تو شدیدتر میشد، بدنت مثل بید میلرزید
مثل سریالهای تکراری، ابرها بیدلیل باریدند
چون روال همیشگی هرکس، سورهای خواند و دور شد از من
دستهایی فشرد دستت را، صورتت را سه بار بوسیدند
توی پیراهن سیاه خودت، مثل یک تکه ماه میماندی
مردمکهای خیس و براقت، مثل الماس میدرخشیدند
هم دلم تنگ میشود بی تو، هم از این گور سرد میترسم
چهکسی گفته مرگ آزادی است؟ زیر این خاک که نخوابیدند
ظهر متروک و سرد بهمن ماه، سایهای روی سنگ میلرزید
عقربکها هزار و چندین دور، روی هم مثل باد چرخیدند
مثل هر پنجشنبه میآیی من به پایان رسیدهام کمکم
شانههای تکیدهام اینجا، زیر باران و باد پوسیدند
فاطمه حقوردیان
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۰:۴۱ ب.ظ روز ۳۰ دی ۱۳۸۹ |
دیدگاه (۳)
قصهیکی بود، همیشه هم بود؛
اما،
یکی، هیچوقت نبود.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۲۴ ب.ظ روز |
دیدگاه (۴)
مهمانِ سفیدامروز یا بهتر بگویم دیروز، یعنی بیست و پنجم دی ماه، تهران حسابی برف بارید. از بعد از ظهر شروع شد بارش برف تا همین الان که حدود سه نیمه شب است و ادامه داره.
عصر که از محل کارم زدم بیرون، برف خیلی ریز و تند و قشنگی داشت میبارید. دلم نیومد سوار اتوبوس بشم و با اینکه بار و کیفم هم خیلی سنگین بود، راه افتادم توی پیادهرو و زیر برف، راه رفتن. حس خیلی قشنگیه دونههای سفید برف بباره و بیافته روی چادر مشکیات و بعد یا همون موقع آب بشه یا از بین تا و شیارهای چادر قل بخوره و برسه به زمین و آنجا آب بشه. (باید برف خیلی بزرگ و مستحکمی باشه که بعد از این مراحل، هنوز زنده مونده باشه)
سه چهار ایستگاهی را پیاده رفتم در خیابانها و محلات منطقه شش تهران.
برف میبارید، آدمها زیر برف راه میرفتند، خیابان ترافیک بود، دستفروشها کنار خیابان در زیر برف، جنس میفروختند، مغازههای رنگاوارنگ و مردمی که زیر برف راه میرفتند تا برسند به خانهشان.
از مترو که پیاده شدم، هنوز برف میبارید و باز هم یکی دو ایستگاه پیاده رفتم و این بار در منطقه دوازده
دستفروشها کنار خیابان مشغول دستفروشی بودند، مغازهها با چراغ و سردرهای مختلف و رنگارنگ مردم را به طرف خود دعوت میکردند و مردم زیر برف راه میرفتند تا برسند به خانهشان.
زندگی بود، جریان داشت و حرکت میکرد
همه خوشحال بودند، فرقی نمی کرد منطقه یک باشی یا دو یا هرچه دیگر
خدا نعمتش را به همه داده بود.
خدایا شکرت (بیشتر…)
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۶:۰۳ ق.ظ روز |
دیدگاه (۰)
آدمهای خوب این شهرتصور کن؛ مثلا بیست تا یا سی تا یا حتی صد تا دوست داری.
از این صد تا، نود تاشون اذیتت میکنن، به حرفت گوش نمیدن، حق دوستیات را بهجا نمییارن … بهشان هم تذکر دادیها
بعد مثلا میخواهی شام بدهی به دوستات، نمیشه هم جدایشان کرد، از آن نود تا دلخوری، ولی بهخاطر آن ده تا هم که شده، همه را دعوت میکنی؛ یعنی آنقدر آن ده تا برات عزیزن و دوستشان داری که بهخاطر آنها به آن نود تا هم شام میدی.
نمیدونم؛ یه حسی تو این مایهها
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۷:۳۴ ق.ظ روز ۲۶ دی ۱۳۸۹ |
دیدگاه (۱)
حسبی اللهالَّذِینَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُواْ لَکُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِیمَانًا وَقَالُواْ حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَکِیلُ
فَانقَلَبُواْ بِنِعْمَهٍ مِّنَ اللّهِ وَفَضْلٍ لَّمْ یَمْسَسْهُمْ سُوءٌ وَاتَّبَعُواْ رِضْوَانَ اللّهِ وَاللّهُ ذُو فَضْلٍ عَظِیمٍ
اینها کسانی بودند که (بعضی از) مردم، به آنها گفتند: «مردم (لشکر دشمن) برای حمله به شما اجتماع کردهاند؛ از آنها بترسید!» اما این سخن بر ایمانشان افزود و گفتند: «خدا ما را کافی است و بهترین حامی ما است.»
به همین جهت، آنها (از این میدان) با نعمت و فضل پروردگار بازگشتند، در حالی که هیچ ناراحتی به آنها نرسید، و از رضای خدا پیروی کردند، و خداوند دارای فضل و بخشش بزرگی است.
سوره مبارکه آل عمران آیات ۱۷۳ و ۱۷۴
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۰۸ ب.ظ روز ۲۵ دی ۱۳۸۹ |
دیدگاه (۰)
گم می شوند کوچه به کوچه شهیدهامرزی نمانده بین عزاها و عیدها
نابودی است سهم تمام امیدها
در عصر رسم نقشهٔ از نیل تا فرات
در عصرِ شومِ حرملهها و یزیدها
در فصل انزوای غم انگیـز سروها
افتاده باغ سبز جهان دست بیدها
سرها به نیزه رفته و در چرخشند باز
تسبیحهای بی ثمرِ بوسعیدها
در فصل روزمرگی شهر کوچکم
گم میشوند کوچه به کوچه، شهیدها
خالی مباد دفترتان از خروش و موج
طوفان به پا کنید غزلها! سپیدها!
سید محمدمهدی شفیعی
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۳:۱۲ ب.ظ روز ۱۶ دی ۱۳۸۹ |
دیدگاه (۰)
سیدی؛
انا صغیر الذی ربیته من همان کودکم که تو پروردهای و بزرگش کردی.
و انا جاهل الذی علمته من همان نادانم که تو آموزشش دادی و دانائیاش بخشیدی.
و انا الضال الذی هدیته من همان گمراهم که تو به راهش آوردی و هدایتش کردی.
و انا الوضیع الذی رفعته من همان پست بیمقدارم که تو از زمین بلندش کردی و رفعتش بخشیدی.
و انا الخائف الذی امنته من همان ترسوی بیمآکندهام که تو امانش دادی و خاطرش را آسوده کردهای. (بیشتر…)
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۱:۴۱ ب.ظ روز ۱۲ دی ۱۳۸۹ |
دیدگاه (۰)