![]() ![]()
حکایت قبلهی نمازخانهی دانشگاه ما
طراحی نمازخانهی دانشگاهمان طوری است که وسطش دو ستون بزرگ قرار دارد و برای همین کسی که از در وارد میشود، نمیتواند قسمت جلو و ابتدایی نمازخانه را ببیند. صف جماعت هم از آن جلو به قسمت آقایان متصل میشود؛ فرشهای نمازخانه هم مدل جانمازی است. فرشهای قسمت ابتدایی را به طرف قبله پهن کردهاند( قبله در دانشگاه ما کاملاً مایل به سمت راست است و مستقیم نیست) و حتی نوارهای سبز رنگ مشخص کنندهی قبله و صف نماز جماعت هم انداختهاند. ولی قسمت عقب، که ورودی نمازخانه هم میشود، فرشها صاف و مستقیم پهن شدهاند، یعنی حدود سی درجهای با قبله متفاوت است. خیلی از افراد نماز جماعت نمیخوانند یا مثلاً بعد از نماز میآیند برای نماز و اصولاً همان قسمت ورودی میایستند و نماز را میخوانند؛ بر اساس همان فرشهای جانمازی! خوب اصولاً فرش که مدل جانمازی است، نشاندهندهی جهت قبله است، حق دارند که سی درجه متفاوت از قبله نمازشان را بخوانند! دو هفته پیش بود که مسئول نمازخانه را پیدا کردم، گفتم قضیه چیست و چه مشکلی در نمازخانهی خانمها وجود دارد و روزانه شاید چندین نفر با قبلهی اشتباه نمازشان را بخوانند؛ تشکر کردند و گفتند حتماً درست میکنند و یا فرشها را کج میکنند یا همهجا نوار سبز میاندازند برای مشخص شدن قبله. دو هفته گذشته است ولی هنوز نه در وضعیت فرشها تغییری ایجاد شده و نه نواری روی زمین پهن و هر روز چندین دانشجو میآیند و نماز میخوانند و میروند. دانشگاه است،دانش گاه شاید باید خود بچهها، بسیج شوند و کاری کنند. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۷:۱۵ ب.ظ روز ۲۸ مهر ۱۳۸۹ | دیدگاه (۸) ![]() گاهی فراموشت میکنم؛ و چقدر سخت است که تمام امید کسی، تنهایش گذارد، رهایش کند. و ان خذلتنی فمن ذاالذی ینصرنی نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۸:۳۷ ب.ظ روز ۲۶ مهر ۱۳۸۹ | دیدگاه (۱) ![]() لحظهی شروع و آغاز هرکاری، شاید مهمترین و اصلیترین ارکان آن مسأله باشد و همیشه سعی میشود بهترین برنامهریزیها را برای شروع کارها و پروژهها داشته باشند. مثل افتتاحیهی جشنوارهها و نمایشگاهها در صحن آزادی حرم “آقا امام رضا” علیه السلام نشستهام. تمام صحن تزئین شده است و مشهد منتظر میلاد است. به نظرم رسید، این زمان و موقعیت بهترین است برای نوشتن اولین پست “وادی”؛ اینجا، در جوار امام رئوف امیدوارم آیندهی این وبلاگ و نویسندهاش ختم بهخیر گردد. صلیاللهعلیکیااباعبداللهالحسین ![]() بهمن هشتاد و پنج بود که با دوستان تصمیم گرفتیم یک کاروان راه بندازیم و بریم کربلا. “ایناستبهشت” ماه بعد که رفتم عتبات، آن کتاب را هم با خودم بردم و شد مونس من، با واژهها و جملاتش زندگی میکردم. سعی میکردم قبل از رسیدن به هر مکانی، توصیفات آن کتاب را دربارهی آنجا بخوانم. وقتی در نجف، همراه عبارات کتاب میخواندم: یادم است وقتی اتوبوس میرفت به سمت کربلا، برای دوستانم شروع کردم به خواندن کتاب، بچهها دیگر طاقت نیاورند و گفتند دیگر نخوان…. اگر الان دستت را گذاشتهای روی سینهات و سلام میدهی به آقا، برای همهی دوستان دعا کن. نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۸:۲۷ ق.ظ روز ۲۵ مهر ۱۳۸۹ | دیدگاه (۳) ![]() در سرم پیچیده باری، های وهوی کربلا میروم افتان و خیزان از دل بنبستها تشنگی میبارد از ابر سترون، میروم ترسم این بیراههها با خویش مشغولم کنند من نمیدانم کی ام یا از کجایم، هرچه هست مانده در گوشم صدای پای “هل من ناصر”ی بغض تاریخم، نباید در خودم ویران شوم در سرم شوری دگر برپاست، شمشیرم کجاست؟ امید مهدی نژاد نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱۰:۵۸ ب.ظ روز ۱۷ مهر ۱۳۸۹ | دیدگاه (۲) ![]() مطلب بازنشری از وبلاگ قبلیام اسفند هشتاد و چهار بود که با بچههای دانشگاه رفته بودم جنوب.دقیق یادم نیست کدام یادمان بود که غرفهای بنا کرده بودند و سردرش نوشته بودند “امتداد” امتداد یک مجلهی نوپا بود که یکیدو شمارهاش درآمده بود و برای اولینبار داشت خودش را معرفی میکرد. مشترک شدم و اردیبهشت بود که شمارهی جدید برایم آمد. با عکس آقا در منطقهی دهلاویه بر روی جلد. دوستش داشتم؛ هرچند تمام صفحاتش –آن اوایل- سفید و سیاه بود، حتی عکسهایش. آنقدر دوستش داشتم که هرسال وقتی با دانشگاه جنوب میرفتیم چند شمارهی مجله را با خود میبردم و در طول سفر برای بچهها تبلیغش را میکردم تا بچهها ببینند و بخوانند و مشترکش شوند. هیچوقت یادم نمیرود بیستویکم دی هشتادوپنج را. اولین همایش مشترکین امتداد. این چند ماه آنقدر سرم شلوغ بود که فقط فرصت میکردم امتداد را ورق بزنم و یکی دو مطلبی که از تیتر و عنوانش خوشم میآمد را بخوانم، ولی هر ماه منتظر بودم تا امتداد برسد. همین که هر ماه این مجله وارد خانه و اتاقم میشد و حتی برای چند لحظه یادآوری یکچیزهایی برایم، غنیمت بود. چند روز پیش خبری خواندم که همان عنوانش شوکهام کرد: “تنها شبکهی فرهنگ پایداری، در آستانهی تعطیلی“ سوال بود برایم خیلی. امتدادی ها تازه رفته بودند پیش آقا و آقا فرموده بودند: «این احساس تعهد و این احساس مسؤولیت چیزی است که پایداری حرکت عظیم انقلاب را تضمین میکند. کارتان کار بسیار خوبی است. دغدغهتان دغدغه ارزشمندی است» چه شد پس یکدفعه؟ منتظر بودیم امتداد با تلاش مضاعف ادامه دهد، منتظر بودیم بیسیمچی دوباره بیسیمش را روشن کند. یاد یک یادداشت سردبیر در قسمت “التماس دعا” امتداد افتادم. نوشته بود: «دلممان فقط خوش است به اینکه خودمان را به شهیدان میچسبانیم و به نامههای شما که هر هفته که بازشان میکنیم و بازتاب امتداد را میبینیم، یا صدای خوانندهای را میشنویم، روحیه میگیریم و میگوئیم برویم سنگر امتداد و همان سلاح قلم» پس چه شد؟ ما دلمان به چه خوش باشد دیگر؟ یعنی از بودجههای فرهنگی! کشور، نمیشود سهمی به امتداد برسد؟ یعنی به همین راحتی؟ ستاد راهیان نور کجاست؟ بنیاد حفظ آثار؟ حتی اگر مجلههای جدید قرار است جایگزین امتداد شود، کار اشتباهی است، ما با امتداد خو گرفتهایم؛ امتداد در این زمانه و بین این همه نشریه رنگوارنگ، نسیم حیات بود برایمان. امروز زنگ زدم امتداد و پیغام گذاشتم و اعتراض و اینها، عصر از آیدی بی سیمچی امتداد پرسیدم این موضع حقیقت دارد که این لینک را برایم فرستادند. خیالم راحت شد کمی؛ ظاهراً تعطیلی امتداد یکی از تصمیمات (نمی دانم چه کسانی و برای چه و به چه منظوری) بوده است. نمیدانم؛ فقط فکر میکنم به آن دختری که در همان همایش قم باهم آشنا شدیم و گفت در یکی از دههای اطراف قم زندگی میکند و هر سال امتداد را مشترک میشود؛ یا آن دخترهایی که من حتی اسم شهرشان به گوشم نخورده بود. اینها اگر امتداد به دستشان نرسد و اگر منبع تغذیه روحیشان فقط همین امتداد بوده باشد، چه میشود؟ امتداد همیشه بالای همهی صفحاتش مینویسد : بار گرانی بر زمین مانده. آری؛ بار گرانی بر زمین مانده
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۱:۱۷ ب.ظ روز ۱۶ مهر ۱۳۸۹ | دیدگاه (۰) ![]() وقتی آیه نازل شد، پیامبر صلاللهعلیهوآله فرمودند: «این آیه از تمام دنیا نزد من محبوبتر است” (۱) همه آماده شده بودند تا با پیامبر به مکه بروند و اعمال عمره بهجا بیاورند؛ یک هزار و چهارصد نفر بودند، احرام بستند. پیامبر دستور دادند همانجا قربانی کنند و سر بتراشند و از احرام خارج شوند. (۱) مجمع البیان/ جلد ۹/ صفحه ۱۰۸ ![]() |