![]() ![]()
فاطمیهام، محرم شده
این روزها همه از فاطمیه و مادر میگویند و مینویسند ولی من این روزها مدام با خودم میگم : فاطمه سادات و علی؛ شش ماهه شده اند. نوزاد شش ماهه
وقتی گرسنه هستند و گریه میکنند. وقتی زیر گلویشان را بوس ه میزنم. وقتی … وقتی … وقتی لا یوم کیومک یا ابا عبدالله (علیه السلام) سهم لب آفتاب را باید داد پ. ن: این روزها خیلی پیامک می آید که روزهای شهادت مادرت است، برایمان دعا کن. برایم دعا کنید
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۰۸ ب.ظ روز ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۹ | دیدگاه (۰) ![]() خنک ترین مانتوام را انتخاب میکنم، شلوار پارچه ای و روسری نخی، چادر لبنانی ام را سرم میکنم و کتانی هایم را میپوشم. لیست خریدی که نوشتم و آگاهی از وضعیت نمایشگاه، باعث شده با تجهیزات و پیش بینی به این اردو!!! بروم. ساعت ده و نیم است و از شروع کار نمایشگاه، نیم ساعتی بیشتر نگذشته ولی مترو شلوغ است. (البته نه خیلی زیاد) منتظر ون نمیشوم و پیاده راه می افتم سمت ساختمان مصلی. با یکی از دوستان مجازی ام، جلوی درب ورودی ناشران عمومی قرار گذاشتم، تا بحال همدیگر را ندیدیم. پیدا کردن افراد آشنا هم در آن شلوغی سخت است چه رسد به فردی که تنها اطلاعاتی که ازش داری، چادر عربی سرش و عینک به چشمش است. میخواهم کارت الکترونیکی خرید کتاب را بگیرم ولی با دیدن صف طولانی دانشجویانی که برای گرفتن بن چهل هزار تومانی ایستاده اند، پشمان میشوم. به نظرم وقت خودم و دوستم از بیست هزار تومن بیشتر می ارزد. راهی ناشران عمومی میشویم. اولین غرفه ای که میرویم راهرو پنج، نهاد کتابخانه های عمومی است. شنیده بودم عضویت طرح مطالعاتی کتب شهید مطهری[۱] دارند، عضو میشم به این امید که شاید با گروه و با برنامه، این کتب را بخوانم. امید دارم !!! میرویم غرفه نشر علم. میخواهم “امینه”[۲] را بخرم ولی هرچه سعی میکنم نمیتوانم راضی شوم و پولم را برای کتاب این شخص بدهم، مثل بقیه ی کتاب هایی که از بهنود خوانده ام، این را هم امانت میگیرم. به تر است. روایت فتح. انتشاراتی که واجب است هرسال بروم. ولی تنها خریدم جلد چهاردهم نیمه پنهان ماه[۵] است وسی دی انفجار خاموش[۶]. به کانون اندیشه جوان هم سری میزنم و تصمیم میگیرم بعداز ظهر دوباره برگردم. راهرو سی … نشر مرکز، نگاه، نشر شهر . سه انتشاراتی که دنبالشان هستم. مرکز شلوغ است و البته چیز عجیبی نیست. وسط غرفه ایستاده ام و به دیوار ها و پوستر های روی دیوار نگاه میکنم. “احمد شاه مسعود“[۷] پوستر را میبینم و از فاصله ی دومتری از فروشنده کتاب را درخواست میکنم. معرفی اش را در “اشا” خوانده بودم و همان موقع در لیست خرید نوشته بودمش. برای خرید “بیگانه”[۸] به غرفه انتشارات نگاه میروم. ترجمه ی جلال آل احمد را میخرم. گیله مرد بزرگ علوی را میبینم، پرتاب میشوم به دوران دبیرستان و روزهای مدرسه و زنگ های ادبیات. موسسه مطالعات تاریخ معاصر (نشر شهر) دنبال کتاب تاریخ تحولات سیاسی که با یکی از اساتید قرار بر خواندنش گذاشته ایم، میگردم. در بین کتاب ها چشمم افتاد به “۲۷ ساعت در فرودگاه جان اف کندی”[۹] . اسم کتاب را که دیدم ناخوادگاه یاد بی و تن امیرخانی افتادم و ورود ارمیا به این فرودگاه و سیلورمن و صدای بلندگوها. انتشارات نیلوفر میروم برای خرید “خانواده تیبو” البته هنوز دودل هستم برای خریدش. وقتی چهارجلدش و قطوری شان را میبینم و پولی که باید بابتش پرداخت کنم، خریدش را در حالت استندبای قرار میدهم تا بعد. با دوستم میرویم بخش فعالیت های جنبی؛ خانه ی کتاب اشا. ولی کسی در غرفه نیست و همان اطراف کمی مینشینیم و استراحت میکنیم. کتاب هایی که خریده ام را در میآورم و نگاهی میکنم. قیمت هایشان را یادداشت میکنم تا فراموش نکنم. دوستم خداحافظی میکند و میرود و من برای خواندن نماز به روبروی درب های شرقی میروم. حوصله خوردن هیچ چیزی ندارم. گذرم به بخش کارت اعتباری میخورد و شانسم را امتحان میکنم و خوشبختانه در کمتر از یک ربع میتوانم کارت اعتباری را بگیرم. دوباره راهی خانه اشا میشوم. از دور میبینم مشغول ناهار خوردن هستند، جلو نمیروم گوشه ای مینشینم و مشغول خواندن “۲۷ ساعت در…” میشوم. چند غرفه ی دیگر را هم با مهربانو(شانه) میچرخیم و کتاب ها را نگاه میکنیم. بیست گفتار[۱۱] و دوسری داستان راستان . خرید من از غرفه صدرا بود که همگی برای اهدا به دوستان بود. سوره مهر؛ انتشاراتی که هر سال حداقل سه ربع، یکساعت زمان میبرد تا از ان خارج شوی. تعداد زیاد کتاب های این غرفه و تنوع شان و سبک و سیاق هزار خان رستمی پرداخت مبلغ و تحویل کتاب و همچنین تعداد زیاد مراجعین به این غرفه، علت این تایم تقریبا طولانی میشود. بیست تومن هدیه این اعتماد بنفس را داد تا “خانواده تیبو” را بخرم. رمانی چهار جلدی از نویسنده ای فرانسوی اخرین غرفه ای که میروم، باز کانون اندیشه است. اشو از “واقعیت تا خلسه” و “حقوق زن” را میخرم. غرفه شلوغ شده، نگاه میکنم و تازه متوجه میشوم صفارهرندی و وحید جلیلی در غرفه هستند. خریدهایم را میکنم و از غرفه بیرون میآیم. باز به اشا میروم. کمی مینشینم، کتاب هایم را در غرفه میگذارم و با شانه به غرفه های کودک و نوجوان میرویم. این پست را نوشتم بدون هیچ برداشت مثبت یا منفی از نمایشگاه. هر سال به امید نمایشگاه سال بعد و بهتر شدن نحوه برگزاری آن است. نوشته طولانی شد و اصلا نمیخواستم اینگونه شود. و حتی تصمیم به پاک کردنش داشتم، ولی دلم نیامد این همه کلمات را نادیده بگیرم. حداقل اینجا باشد تا تجربهی سال بعد برویم کتاب بخوانیم.
27 ساعت در فرودگاه جاناف کندی، آلبرکامو، احمد شاه مسعود به روایت صدیقه مسعود، اقلیت، انتشارات صدرا، انتشارات نگاه، انتشارات نیلوفر، بیگانه، خانه کتاب اشا، خانواده تیبو، دو قرن سکوت، روایت فتح، سوره مهر، سوسن صفاوردی، شبیه اسماعیل، شطرنج با ماشین قیامت، عبدالحسین زرین کوب، فاضل نظری، کتاب، کتابخوانی، گریه های امپراتور، معرفی کتاب، نشر شهر، نشر مرکز، نمایشگاه کتاب، نیمه پنهان ماه نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۱۱ ب.ظ روز ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۹ | دیدگاه (۰) ![]() فاطمه سادات و علی ؛ میشناسیدشان . قبلا نوشته بودم چند روز قبل، برای چند ساعتی نگهداری شان به من سپرده شده بود و مادرهایشان برای انجام کاری بیرون رفته بودند. ولی بعد از چند ساعت که بیدار شدند همه ی کارها را کنار گذاشتم و رفتم کنارشان نفهمیدم چطور چند ساعت گذشت و من فرصت نکردم هیچ کار کنم غیر از مواظبت از این دو ————————————————– مجردانه – دانشگاه میرویم و تحقیق و درس و این جور صحبت ها دنیای مجردانه ما پر شده است از انواع این کارها بدون داشتن مسئولیت و دغدغه خاصی پ.ن : همه ی این مجردانه ها، برای من نیست. انچه به ذهنم میرسید را نوشتم. ———————————————— وقتی آن چند ساعت گذشت و نفهمیدم من !!! و کارهایش چه شدند، این فکر را میکردم که یک مادر و یک زن، وظیفه اش چیست و تا چه حد باید از خود گذشتگی و از من!گذشتگی داشته باشد؟ آزادی یک زن یا یک مرد بعد از ازدواج و مسئولیت های جدید تا کجا معنا میشود؟ و چرا در دنیای امروز، سخت است این از خود گذشتگی ها ؟!؟ باید هر زمان و در هر موقعیتی که هستیم به این فکر کنیم که حال وظیفه مان چیست و باید چه کنیم. پ.ن : آمده ایم در این دنیا برای به دوش کشیدن مسئولیت ها. از دیروز تا فردا شاید بهانه ی اصلی برای نوشتن این پست، صحبت کوتاهی بود که با یکی از دوستانم، امروز داشتم.
نویسنده: سيده فاطمه مطهری - ساعت ۲:۴۹ ب.ظ روز ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۹ | دیدگاه (۰) ![]() |